اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

هجرت

کاش میفهمیدی !

کاش میدانستی !

کاش می شد به تو گفت !

کاش می شد به تو حرفائی زد !

ای دریغا از تو

که کمی گوش کنی

حرف من ، حرف دل است

بغض دارد به گلو

هیچ میدانی

دلم از حسرت یک جرعه وفا

آن وفائی   که به تو کرد جفا

می گیرد؟

شبنمی بودم بر برگ درخت

که فرو غلطیدم

یکباره

و تو آنجا بودی

با دلی پر حسرت

شبنم پاک بیفتاد به خاک

و تو می خندیدی

بالای درخت

گم شد آن شبنم پاک

و تو آرام شدی

آه... افسوس ، دریغ

تو چه حسی داری

کاش حس تو برای بودن

قلب آن شبنم را می کاوید

تو چه میدانستی

که درون دل شبنم

غزلی می روید

از هجرت

تو چه میدانستی

اشگ هجرت از چیست

و من از هجر تو

در پشت زمان

با هراسی مبهم

غافل از خویش شدم

و چه سود

کاش میفهمیدی

کاش میدانستی

کاش می شد به تو حرفائی زد

ای دریغا...افسوس

برام بمون...

تو برام مثل یه دریا میمونی

مثل اون نسیم صحرا میمونی

مثل اون رویای نیمه شب تو غربت

مثه اشگی که چکیده رو غزل هام میمونی

هیج شده یه قطره اشک و بچشی

تو مثه لذت اون قطره رو لبها  میمونی

عکس تو نیگا میکردم

چهره ات کمی غمین بود

ولی نه... تو مثل یک دختر تنها میمونی

نمی دونم زندگی با تو چه کرده

هر کاری کرده بماند

تو برام مثل یه قصه

مثل بیداری شبهام میمونی

نکنه یواشکی بری و تنهام بذاری

نکنه دوسم نداری و بهم دروغ میگی

اگه اینطوری باشه منم میگم

تو مثه چیزی که هستی میمونی

یا ارحم الراحمین...

چند روزه که اصلا حالم خوش نیست

گرفتاری های روزمره به کنار

احساسی که در حال ذوب شدن هست داره منو از پا میندازه

فردای آنروز ...

ساعت 9 صبح

در حالی که چند مراجعه کننده داشتم

تلفن زنگ زد

صداش لرزش عجیبی داشت

مظلومانه ازم خواست کمکش کنم

گفت دارم میرم بیمارستان

شیمی درمانی دارم

میآئی؟

مونده بودم چی بگم

اون از موقعیت من خبر نداشت

تنها بود و می ترسید

گفتم باشه

در حالیکه خودم از بیمارستان و دکتر ها به شدت پرهیز می کنم

اما آنقدر لحن معصومانه ای داشت که نتونستم طاقت بیآرم

نیم ساعت بعد در بیمارستان حاضر بودم...

چشمش که به من افتاد

انگار خدا دنیارو بهش داده بود

نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه

مثه بچه ها چسبیده بود بهم

دستاش میلرزید

فقط نگاه می کرد

بغض داشت و نمی تونست حرفی بزنه

باور نمی کرد منو اونجا ببینه

کارهای ابتدائی بیمارستان انجام شد

در حالی که بازومو محکم چسبیده بود

آمدیم توی بخش

روی تخت دراز کشید

پرستاری که چهره مهربونی داشت وسائل تزریق رو آماده کرد

قلبم داشت از کار می افتاد

آخه من خاطره خوبی از بیمارستان ندارم

محیط اونجا منو یاد لحظه های وداع میندازه

نمی تونم اینجا برات بگم که لحظه وداع یعنی چی

شاید یه روز داستان واقعی اون بچه ایکه

نتونست مثه تو با پدرش خداحافظی کنه رو برات بگم

بگذریم...

تا تزریق شروع بشه رفتم چند تا آب میوه براش گرفتم

دستاش سرد سرد بود

گرمای دستمو حس می کرد

نگاه می کرد و می گریست

در اون شرایط به چیزی که نمی تونستم فکر کنم

نامحرم بودنم بود

مثه اینکه همه وجودم مهر شده بود و

غربت و تنهائی اورو پر می کرد

دو ساعت و نیم طول کشید

کم کم ترس خودم هم از یادم رفت

کنار تخت او مادری بود که او هم باید شیمی درمانی می شد

اهل سنندج بود

ودخترش همراهش بود

یکی از آب میوه هارو باز کردم

وخواهش کردم بخوره

تشکر کرد و دعا

دخترش گفت آقا مادرمنو دعا کنین

بین دوتا تخت

دست مهناز همچنان دستم را میفشرد

با دست دیگرم دست مادر را گرفتم

نمی دانم  ولی آیه

الله نورالسموات والارض

مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح

فی زجاجه الزجاجه

کانها کوکب دری یوقد من شجره مبارکه الزیتونه

لا شرقیه و لا غربیه

یکاد و زیتها یصیع 

و لو لم تمسسه نار نور علی نور

یهدی الله لنوره من یشا

و یضرب الله الامثال للناس

والله بکل شی علیم

همراه با اشگی که بی اختیار جاری بود را

براشون خوندم

هر چهار نفرمان حال خوشی پیدا کردیم

یادمان رفت که اینجا بیمارستان است

بگذریم...

تزریق تمام شد

از بیمارستان خارج شدیم

وسیله ای گرفتم تا اورا به خانه اش برساند

و خودم با احساسی متفاوت به اداره برگشتم

بچه ها از نبودم نگران شده بودند

مدیرمان با نگرانی خاصی ازم سئوال می کرد

اما به هیچکدامشان نگفتم چه بود و چه شد

من میدانم که سرطان خون مهناز را می کشد

اما

دلم امیدوارست که شاید معجزه ای رخ دهد

و به همین خاطر می خواهم شبی در خلوت دوست

اورا در فضای روحانی بارگاهی متبرک گردانم

او به آن شب قرار چشم دوخته

و من نگران !!

نکند مارا نپذیرد !

نکند جوابمان نه... باشد !

نکند نا امید شویم !

هرچه قسمت باشد همان می شود

و خدا ...ارحم الراحمین است

من که یک بنده بیش نیستم به مهناز نه نگفتم

چگونه خدائی که خالق اوست

اورا نا امید خواهد ساخت ؟

و امروز...

وقتی رسیدم خونه

آنقدر خسته بودم که بیهوش شدم

درد سینه امونمو بریده

میدونم ماله قلبمه

اما به هیچکی نمیگم

فکر می کنم سه ساعتی خوابیدم

اما حالا دیگه خوابم نمیبره

صب که رفتم اداره

اول از همه شمعدونی هارو روشن کردم

یه حال و هوای دیگه ئی داشتم

باور کن تا غروب روشن بود

تا یه فرصتی پیدا می کردم

فقط به نور شمع ها خیره می شدم

و خدا میدونه که به چی فکر می کردم

خب اینم یه عالمیه برا خودش

منم که عاشق !

دیگه نگو و نپرس

عصر که همه رفته بودن

یه مناجات کوچولو حالمو منقلب کرد

حال خوشی بود

خب از تو چه پنهون ، دلمم یه کم گرفته بود !

یه هو تلفن زنگ زد

بگو کی بود !

مهناز !!

همونی که هفته پیش جریانشو برات نوشتم

خیلی حالم خوب بود این تلفن هم مزید بر علت !!!

صداشو که شنیدم بغضم ترکید

حالا هی میگه الو...الو...

ولی من نمی تونستم حرف بزنم

خلاصه فهمید که منقلبم

یه کم باهام حرف زد تا آرومتر شدم

حالا تو فکر کن یه آدم رو به موت داره منو دلداری میده !

اصلا کارای دنیا وارونه شده

اما خدائیش خیلی قدرت داره

کسی که تا هف هش ماه دیگه بیشتر زنده نیست

به یه آدمی که فکر میکنه ازون سالمتره قوت قلب میده

کاره خداس دیگه

این خداهه هم همه رو گذاشته سر کار!

استغفرالله باز کفر گفتما

خلاصه از پشت تلفن دعای توسل رو براش می خوندم

و هر دو مون حال عجیبی پیدا کرده بودیم

آخرشم حرف اصلیشو نزد ولی گفت:

یه کاری دارم که فردا میآم بهت میگم...

خدا عاقبتمو ختم بخیر کنه

تو هم دعا کن

آخه پدری که تو برا خودت انتخاب کردی

از یه مورچه هم ساده تره

ولی خدا بزرگه و هوامو داره

این یکی ام رو همه اونا...

لاله...

آخ...عروسک قشنگم

چی بگم که خوشحالت کنه؟!

تو که از روزگارم با خبری

تو که میبینی لحظه های عمرم چگونه سپری میشه

آهان...یه قصه

اما قصه های پدر

بیشتر غصه ست تا قصه

ولی برات تعریف می کنم

داستانش مفصله

درست مثه زندگی

پری شب وقتی رسیدم خونه

مرتضی اونجا بود

او خیلی به اشیائ قدیمی علاقمنده

دوتا لاله قدیمی خریده بود

از همین چراغا که با آئینه برای عروس می خرنا

چی بهش میگن ؟ آهان شمعدانی !

خیلی قشنگ بود

دلم براشون رفت

گفتم مرتضی اینارو میدی به من؟

گفت اگه جونمم بخوای مال تو...

خیلی بچه لارجیه

منم خیلی دوسش دارم

گفتم چن خریدی؟

گفت اصلا حرفشم نزن

گفتم پس نمی خوام چون داری تعارف می کنی

خیلی ناراحت شد

پاشد اونارو بسته بندی کرد

گذاشت روی میزم

و گفت پنجاه تومن

خیلی مفت خریده بود

یه دویس تومنی می ارزید

پنجاه تومن دادم بهش

خجالت می کشید بگیره

دیگه قسمش دادم تا گرفت...

آخ که نمی دونی اونا چقدر قشنگن !

صبح روز بعد اونارو با خودم آوردم اداره

اتاق من یه حال و هوای مخصوصی داره

درو دیوار این اتاق شاهد زمزمه های فراوونی بوده اند

کسی هم کاری به من نداره

یعنی مزاحمم نمیشن

خیلی اوقات میآن پیشم و دردو دل می کنن

دوس داشتم این دوتا شمعدونی رو بذارم کنار عکس مولا

بعد شمع شو روشن کنم

اون موقع ها که دلم میگیره

شمع هارو نیگا کنم دل بدم به عالم بالا

اما شمع نداشتم

دیروز پرسون پرسون رفتم تا شمع شو پیدا کردم

فردا برای اولین بار شمع هارو روشن می کنم

یکیشو به نیت تو

و یکیشو هم به نیت اونی که میدونی

من از دل نور شمع

برای تو و همه

نور ایمان

به آفریننده شما هارو طلب می کنم

میگن تمرکز روی یه نقطه

گاهی می تونه خواسته هاتو برآورده کنه

چه بهتر که توی نور متمرکز بشی

و چشمات بتونه

سوختن و آب شدن شمع رو نظاره کنه

خب معلومه دیگه

یکی باید بسوزه و آب بشه تا

تا تو

به هدفت برسی

لطفا خودتو لوس نکن

قصه رو فراموش کردم...

یه قطره...

 

خدارو شکر که تو پیشمی

خدارو شکر

که لااقل

کسی هست ببینه لحظه های من  چگونه می گذره

بی خود نبود که تورو آوردم اینجا

میخواستم تو بجای او

ببینی من چه می کشم

بعد...

یه روزی که دیگه نبودم

وقتی آمد

براش تعریف کنی.

توکای عزیزم

دیدی امروز چه کسی آمده بود؟

وقتی هجده ساله بود استخدامش کردم

هنوز چهره شادابی دارد

باور نکردم...

چندین عمل جراحی مهم

روی او انجام شده بود

بیماری دردناکش باعث اعتیاد او بود

نوعی سرطان را یدک می کشید

دکتر ها گفته اند تا هفت یا هشت ماه دیگه بیشتر زنده نخواهد بود.

شوهرش خیلی زود تر از او مرده بود

دو تا پسر داره عین دسه گل

هردوشون ازدواج کرده اند و زیاد به مادر سر نمیزنن

وقتی وارد اتاقم شد مرا به اسم صدا کرد

بعد گفت:

منو میشناسی؟

چهره اش آشنا بود

گفتم : بله... ولی اسمت را فراموش کرده ام

کاغذی را از کیفش بیرون کشید و به من داد

بعد گفت:

می تونم یه سیگار روشن کنم؟

بهش تعارف کردم

سیگارشو روشن کرد

از طرز سیگار کشیدنش فهمیدم معتاده

روی کاغذی که بهم داد تائیدیه دکتر معالجش بود

مبنی بر معالجات بی ثمری که روی او انجام شده بود

اسمش را که دیدم

سرد شدم

آیا این همان دختریست که آن سالها

برای شروع زندگیش دنبال کار می گشت؟

پس آن زیبائی ، طراوت، شادابی چه شد؟!

چشمانش هنوز برق امید به زندگی را داشت

فقط کسی را نداشت

همدمی ، مونسی ، غمخواری که

بتواند التیام بخش زخم های درونش باشد.

از من و زندگیم پرسید

چیزهائی برایم گفت که متعجب شدم

و او از من بسیار می دانست

نمی دانستم چه باید بکنم

دلم سوخته بود

می گفت:

اگر تریاک نکشم ، از درد فریاد خواهم زد

اگر میبینی اینجا راحت نشسته ام

بخاطر استعمال آن ماده است

و من مجبورم...

هنوز چهره اش ظرافت آن سالهای دور را با خود داشت

هر بار که نگاهش می کردم

تنها یک سئوال پیش روی من ظاهر می شد

چرا...؟

دلم می خواست هر چه دارم بدهم و او خوب شود

اما متاسفانه خیلی دیر شده است

می گفت:

شیرین ترین لحظه زندگیم زمانیست که دیگر نباشم

اشگ معصومانه ای داشت

شاید به زلالی آب کوثر

نمی دانم چرا چنین قسمتی داشت

او هم می توانست مانند خیلی ها زندگی قشنگی داشته باشد

وقتی خداحافظی می کرد گفت:

منو ببخش که امروز اذیتت کردم

و رفت...

توکای عزیزم

تو امروز شاهد بودی که چه کشیدم

تو دعا کن

شاید دعای تو مستجاب شود...

رضا...

دلم می خواد

فقط برا تو بنویسم

برا تو حرف بزنم

برا تو درد دل کنم

فقط تورو دوس داشته باشم

آخه هیشکی مثه تو نیس

مثه تو مهربون نیس

مثه تو صبور نیس

یه دوستی که سی سال بود ندیده بودمش

تا حالا دو سه بار اومده پیشم

خیلی پیر شده

مریض احواله

چشماش دیگه داره اون یه ذره بینائیشو هم از دس میده

میگه از روزیکه تورو دیدم

دوباره یه امید تازه پیدا کردم

دلم خیلی براش می سوزه

آخه تو نمیدونی چقدر خوشگل بود

اما حالا...

باور کردنی نیس

به اندازه دو برابر سنش پیر شده

بهش گفته بودم روز جمعه میآم پیشت

میخوام با هم بریم بیرون

تا همین الان با او بودم

صبح زود پاشدم و یه خرده چیز میز گرفتم و رفتم خونه شون

زنش می گفت شما با این چیکار کردین که اینطوری شده؟

گفتم چه طوری؟

گفت از ذوقش تا صب نخوابیده

همه اش چشمش به در بود که شما بیآئین

به خانمش گفتم اجازه میدین امروز با من باشه؟

با خوشحالی یه عالمه تشکر کرد و دعا

بعد دسه رضا رو گرفتم و با هم از خونه زدیم بیرون

دلم برا جاده چالوس تنگ شده بود

به رضا گفتم بریم جاده چالوس

گفت ؟ آخ جون

خلاصه ماشینمون بعد از مدتها دوباره با پیچ و خم های این جاده

ملاقاتی عاشقانه داشت.

حرف ها زدیم

خاطرات مدتی راکه با هم نبودیم تعریف کردیم

نهار ساده و صمیمی بود

احساس کردم از اون پژمردگی داره در میآد

چقدر خوشحال شدم

شش ساعتی با او بودم

و بعد اورا به خانه رساندم

موقع خداحافظی ، دل نمی کند

چرا ! نمی دانم

او هم درد هایش را در سینه محبوس کرده و چیزی نمی گوید

وقتی بر می گشتم غروب بود

به یاد آن غروبی که رفتی افتادم

میدونی چن تا غروب تا حالا گذشته

خیلی...

می دونی چن تا دوستت دارم

یه عالمه

توکا... عزیزم

دو روزه تورو ندیدم

صبح زود میآم پیشت

تورو که ببینم آروم میشم

الانه یه عالمه خسته ام

نا ندارم

باید بخوابم...شب بخیر