اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

عیدت مبارک

 

دوس داشتم

در این ساعات پایانی سال

با کسی حرف بزنم

د           دوستی، رفیقی،آشنائی یا همزبونی

اما

هیچکس را بهتر از تو

که همیشه با دلگرمی هایت

دل بی قرارم را آرام کرده است

در این شهر بی درو پیکر

نیافتم...

گرچه ازمن دوری

ولی هستی

نفست بوی بهار را دارد

و حق است

زمزمه هایت صدای رودیست

که کنار بستر آن آرمیده باشی و

چشمانت را ببندی

و تنها بشنوی صدای آرام جاری بودن را

از کسی نمی گویم

زیرا کسی نیست

باید از تو گفت

و قصه قلب عاشق دختری که

پس از این همه سال دوری

هنوز

عاشقانه در کنار خاطرات کودکی

با تصویر پدر عشقبازی می کند

و چه عاطفه ای...

حسرت تو را دارم

و نمی دانم در کدامین نقطه از زمان

جاری ام

من در کنار بستر رودی آرمیده ام

که صدای تو

در آن جاریست

من دختری را دوست دارم که

زمزمه اش

روانست

ویاد پدر در او جاریست

اگر امواج را بشکافی

موجی دیگر پدید می آید

سعید موج شکافته شده ای شد

تا موج پدر نمایان شود

چه فرقی می کند

پدر ،پدر است

در شروع بهار

تنها آرزوئی که از صمیم قلب دارم

خوشبختی و رضایت توست

عیدت مبارک...

 

حس

کتاب ایام را ورق می زدم

دوست داشتم ببینم پارسال در چنین روزهائی

چگونه گذشته است

تمام پست نوشته های آخرین روزهای سال پیش را خواندم

و به اولین روزهای سالی که دارد تمام می شود رسیدم

غرق حالات آن روزها شده بودم

تمام لحظه ها دوباره زنده شدند

اما یک نوشته بود که مرا منقلب کرد

این نوشته با عنوان " صدای آشنا " در چهارم فروردین 1386

منقوش است

پیشنهاد می کنم آن را دوباره بخوانی

من با این نوشته مولایم را حس کردم

و فاطمه (س ) را

ای کاش، تو نیز حسشان کنی

که اگر چنین شد

پدر را فراموش نکن

همچنانکه پدر تورا فراموش نکرد.

دخترم...

طبق معمول

که هرشب حتما باید به تو سر بزنم

از کنار کوچه خاطرات

به کنار پنجره  تنهائی هایت رسیدم

نبودی !

و صدائی هم نبود !

در حاشیه پنجره

دستنوشته ای دیدم

سراغ قصه پدر می گرفت

و چه کنجکاو !!

برایش نوشته بودی

ماجرا را در ایام عید خواهی گفت

قلم برداشتم تا همآنجا برایت بنویسم

و نوشتم اما

تمامشان را پاک کردم

آنقدر نوشته بودم که خود مبهوت شدم

حالا اینجا نشسته ام

عین تو که آنجائی

شاید همسو

و شاید هم در تقابل

لحظه های در گذر را می نوردیم

دوست داشتم قصه پدر همچنان قصه بماند

دوست داشتم همچنان تو تنها دخترم باشی

دوست ندارم کسی برای دلتنگی هایمان غصه بخورد

یا اشگ بریزد

دوست ندارم کسی پیدا شود و تورا

توئی که ستاره هستی من هستی

توئی که نهایت عرفانم هستی

از من بگیرد

هیچکس به اندازه تو پدر را نمی شناسد

و هیچکس به اندازه پدر غصه تورا نمی خورد

من تورا نمی بینم

اما حست می کنم

کسی با من است که نمی توانم تنهایش بگذارم

و او هم توئی

خودت را از من مگیر

بگذار قصه پدر همچنان قصه بماند

گیرم که برای او گفتی

راز که برملا شد

قصه غصه می شود

تو قصه مرا برای کودکانت بگو

نه هر کسی

تو قصه مرا برای خودت بگو

نه بر کسی

گاهی زمزمه کن

و آوازی بخوان

سازی بزن

صدای پدر در اوج ساز

لابلای امواج

به تو می گوید

تو عزیز ترینی... دخترم

وبعد....

سایه

دلم می خواست

این صدا رو روی این تصویر

گوش بدم...

خیلی قشنگه

مگه نه ؟