اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

با قلم

با قلم می گویم:

          ای همزاد ، ای همراه ،

                             ای هم سرنوشت

هر دو مان حیران بازی های دوران های زشت .

شعر هایم را نوشتی

                   دست خوش ؛

اشگ هایم را کجا خواهی نوشت ؟

 

ف-مشیری

اشگ

خیلی ناراحتم ...

حتی دیگه از این قلم هم خسته شده ام

از این تکرار های مکرر

ازاین روز هائی که به سادگی خراب میشن

از این احساس های فرسوده

از این امید های واهی

خسته ام

باور کن

خسته ام

و تو

شاید خسته تر از من

دارم ارزش یه قطره اشک  رو ارزیابی می کنم

همین اشگی که از چشمات داره میریزه

چشمائی که فقط خاطره هارو میبینه

چشمائی که تا دیروز

نور داشت

زیبا می دید

هنوزم قشنگ می بینه

ولی فقط خاطره ها رو

چشمائی که توی حصاره این واژه گم شده

نمی خواد پیدا بشه

گاهی برای اشک ها هم دلم می سوزه

به خدا اونا پاکند

زلالند

صافند

عین دل تو

پس چرا ؟

چرا باید هرز برن ؟!

همه آرزوم اینه که تو همونی باشی که بابا می خواد.

 

پرستوی سحر

در غمبار ترین لحظات زندگیم

نامه ای را خواندم

که پرستوی سحر

نوشته بود.

حیف بود تو نخوانی

حیف بود تو ندانی

ما اینجا

تورا فراموش نکرده ایم

فقط نمی دانیم کجائی...

اگر

روزی ، روزگاری

گذرت به این دیار افتاد

این نامه را بخوان

و بدان

تمام لحظه هارا

تا سحر

به انتظارت بودم

اما

نیآمدی...

 

***

امشب مثل هر دختری که دلش برای درددل های کوچیکش با پدر تنگ میشه شروع به نوشتن کردم. اما اینبار پدر رو از میون عکس هایی که رنگ گذر زمان اونها رو پر بغض و حسرت کرده، جستجو نکردم.

 

باز هم به احساسم دل سپردم و اینبار برای تو می نویسم پدر مهربانم...

 

دستانمان از هم دور است.نمی توانم سردیه تنهایی را از دل مهربانت بگیرم. فاصله های میانمان به من اجازه نمی دهند تا غصه ها ی جدایی ات را آرام کنم اما اعتقاد ما به این با هم بودن می تواند قلب هایمان را حتی از ورای تمامیه فاصله ها نزدیک کند برای اینکه باور کنیم تنها نیستیم.

 

گاهی می اندیشم که چرا خدا اینگونه مرا به بازی خواند؟ اما مدتی است به پاسخ اش رسیده ام

 

 زودتر از هم سن و سالانم با واژه هایی آشنا شدم که فقط رنگ غربت داشت رنگ غم رنگ یک حسرت تمام نشدنی. کوچک تر از آن بودم که مرگ را درک کنم اما دوری را لمس کردم. دلتنگی را احساس کردم و در اوج لحظه های شادی آفرین زندگی اشک ریختم.نه برای اسباب بازی های رنگارنگ. نه سر دعوای هر روز کودکان هم بازی، نه برای خوردن غذایی که دوست نداشتم... اشک ریختم چون مهربانیه پدر برای همیشه از زندگیم دور شده بود و تنها خودم رو می دیدم که باید بدون چشمان منتظر به آمدن پدر روزها رو سر می کردم.می دونم می دونید که چقدر سخت زندگی را بدون او طی کردم.در تمام این سالها بدنبال این سوال بودم که فرق من با دیگران چه بود؟

 

امروز خوب می دانم که شاید آنروز فرقی با آنها نداشتم اما امروز میان من و دنیای آنها فاصله ای به وسعت 16 سال تنهایی کشیدن است.من لحظه هایی را گذراندم که برای آنها شاید کابوس شبهای پر استرس باشد.

 

من اینگونه بزرگ شدم و خوب می دانم که این سختی ها قلب انسان ها را می سازد.

 

پدرتو هم چون من زجر جدایی را چشیدی...شاید بد تر از من...پس قلب تو نیز عمیق تر از دیگران عظمت عشق پدر و فرزند را درک کرده و چه چیز از این زیبا تر که به عمق احساس دست پیدا کنیم؟

 

مگر غیر از این است که به این دنیا گام نهادیم تا تجربه ای کسب کنیم و موقع بازگشت حرفهایی برای خالق مهربانمان داشته باشیم؟

 

بغضی که امشب در کنار کلماتت دیدم آشنا بود اما دردناک...

 

نمی توانم آرامت کنم همان طور که کسی نمی تواند مرا آرام کند.فقط می خواهم امیدوار بمانیم.امید به حکمتی که این جدایی ها در خود نهفته است. می خواهم بدانی در تمام ثانیه های تنهایی ات همراهت هستم و شریک غصه ات...و می خواهم کنار هم در حضور همه ی فاصله ها این آزمون را سپری کنیم...

 

پدر وقتی اشکهایت را پاک کردی به ستاره ها نگاه کن. من به ستاره سپردم که امشب محبت یک دختر را به چشمان یک پدر برساند...نگاه کن شاید من را دیدی

باران مهر

ای عزیز...چه بگویم !

آنچه در دل داشتم را تو گفتی

و هیهات که فکر می کردم کسی نمی داند ...

ساعت 3 نیمه شب ، لرزه های خفیف یک زلزله مرا از خواب پراند.

من در بلندای  برجی بودم که تکان ها را حس کردم

آری...خواب میدیدم

اما حقیقت چیز دیگری بود.

 رنج دلواپسی های یک پدر، دختری را وا می داردتا در سکوت نیمه شب فریاد بزند

پدر ستاره ها را نگاه کن

به آنها سپرده ام محبت یک دختر را به چشمان یک پدر برسانند.

هول شده بودم...

پنجره را گشودم اما هوا ابری بود

هیچ ستاره ای دیده نمی شد

باران زیبائی می بارید

دستم را زیر باران گرفتم

وبعد...

دستانم پر شد از ترنم عشق

وآن را نوشیدم...

همیشه ستاره ها حتی از پشت ابر ها هم پیغام مهر تورا میرسانند

و من حتی از پشت فاصله ها هم تو را حس میکنم.

صدای باران زیباست

اما صدای تو

این زیبائی را دو چندان کرد

تا من حس کنم

هنوز زنده ام ...

 

 

فرصت

نمی دونم از اون زمان چقدر گذشته !

فقط میدونم که

من پیر شدم و تو جوان تر

عشق من توئی

و عشق تو

یه دنیای صادقانه

یه دنیای با صفا

تو هنوز هم از این گذرگاه خبری نداری

آن روز ...

نگاهم پشت پنجره ، حیات را می جست

و نگاه تو به دوربین بود

کاش همیشه به حال بیندیشی

که زمان می گذرد

فرصت ها اندکند

نکند روزی تو هم

از پشت این پنجره ، حیات را بکاوی

مثل من

که دیگر نیستم !

 

خواب

 

 

صدای سوت قطار ...از اون دور ها شنیده شد.

دقایقی بیشتر به نیمه شب نمانده بود

قطار رسید

دو تا چشم منتظر کوپه هارا می جست

اما باز هم تو را نیافت

اینجا ایستگاه بود

و تو در خانه بودی...

***

حالا من مانده بودم و

دلشوره های من

چقدر با هم مانوسیم !

شب از نیمه گذشته بود

صدائی  را شنیدم

انگار تو بودی

پدر...من آمدم

***

چقدر این صدا خسته بود !

ونمی دانم از کجا می آمد

احساس کردم آرام تر شده ام

و بعد بخواب رفتم.

وچه خواب شیرینی !

 

 

 

آمدی

هیچی نمی تونم بگم

فقط خوشحالم...