اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

امانت

بگذریم...

کار از این حرفا گذشته

باید در شرایط اتفاق بود و قضاوت کرد

از اینکه تو خیلی مهربونی شکی ندارم و خدارو شکر می کنم

و آرزو دارم قلبی به ظرافت دل تو داشته باشم

اما محض آگاهی تو میگم که خیلی ها از سادگی ما سوء استفاده می کنن

چهار سال تحمل کم نیست

و من طاقتم بیش از این نبود

حتما اشتباه کردم اما کجا نمیدونم!

برویم و به قصه خودمان بپردازیم که این لحظه غنیمت است

نیتی را که نزد سعید به امانت سپردم تا به تو بدهد حکایتی دارد

من به دعا بسیار اعتقاد دارم

مدتها بود که فکر می کردم چه کنم تا تو آرام باشی

خودم آرامشم را مدیون دعا میدانم و همیشه با چنین ایمانی زندگی کرده ام

بعد به نظرم رسید چیزی را که همیشه با خود داشتم و برایم بسیار عزیز بود

به تو بدهم

از روزیکه تصمیم به رساندن آن به تو کردم  به دلم برات شده بود که

این دعا میتونه در سرنوشت تو اثر مثبتی داشته باشه اما نمیدونسم چگونه

باید به تو برسد

فکر کردم بهترین راه گذاشتنش پیش سعیده

حتی اعتقاد داشتم که این راه رو خود سعید جلوی پایم گذاشته است

این بود که آمدم و با خیال راحت اونو سپردمش دست بابا

مطمئنم که به هیچ کس جز تو نمیدهد

اگر تقدیر چنین بود که دیر یا زود آن امانت به تو برسد ، هرگز اونو

 از خودت جدا نکن

همیشه همراهت باشد

هرروز نگاهش کن

مطمئنم که برایم از ظهور معجزه ای باور نکردنی خواهی نوشت

اگر چنین بود ، پدر را دعا کن

و اگر غیر از این دیدی ، نفرینش کن

به خدا می سپارمت...

عصبانی ام خب...

هیچوقت اینگونه عصبانی نشده بودم !!!

حالا توضیح میدم...

خب دلم برای فقر تمام عیار زندگیش می سوزه

خانواده طردش کردن

تنها زندگی می کنه

با اینکه پنجاه ساله به نظر میرسه ولی هنوز شوهر نکرده

یعنی کسی حاضر نمیشه اونو تحمل کنه

اوضاع روانی مناسبی هم نداره

مومن نمائی می کنه ولی از ایمان چیزی حالیش نیست

پدرش در بازار تجارت می کنه و اوضاع مالی خوبی دارن

برادراش دکترن و در خارج به سر می برن

خانواده از او دلخوشی ندارن

به همین خاطر همیشه تنهاست

ماهی دو سه بار میآد پیش ما

از صبح توی اتاقم می شینه تا 5 بعد از ظهر

همه اشم می خواد حرف بزنه

اگه توجه نکنم ناراحت میشه

خودم میرم براش چائی میآرم

گاهی ساعت 10 صبح  براش صبحانه هم فراهم می کنم

اول از همه برای او غذا میآرن

هیچوقت نذاشتم کسی به او بالاتر از گل بگه

خب بقیه تحویلش نمیگیرن

اما من براش سنگ تموم میزارم

و نمیزارم غصه بخوره

اما دیروز یه حرکت عجیبی کرد که دیگه نتونسم تحملش کنم

چون این روزا سرم خیلی شلوغه بالطبع رفت و آمد مراجعین هم به اتاقم زیاده...

ظهر شده بود

گفتم نکنه گشنش باشه

به مستخدممون گفتم براش غذا بکشه و بذاره توی آشپزخونه

بعد بهش گفتم پاشو برو غذاتو بخور

وقتی فهمید که غذاشو توی آشپزخونه گذاشتیم شروع کرد به ادا اطفار درآوردن

یکی دوبار بهش گوشزد کردم  ولی اعتنا نکرد

بعدشم بهم گفت حالا باید توی آشپزخونه غذا بخورم؟

منم ناراحت شدم و پریدم بهش

از اتاقم بیرونش کردم

در حالی که فریاد می زدم گفتم دیگه حق نداری بیآئی اینجا

می سپرم دم در راهت ندن

بعدم از بس جیغ و داد کردم صدام گرفت

اونم با گریه رفته بود پیش بسیجی ها و از من شکایت کرده بود

منم دیگه اعتنا نکردم و لباسمو پوشیدم اومدم خونه

امروز با هرکی حرف میزدم میگفت چرا صدات گرفته؟

راس راسی هم زور میزدم تا یه کلمه حرف بلغور کنم

هنوزم صدام گرفته و نمی تونم راحت حرف بزنم

برای همینه که میگم هیچوقت اینطوری عصبانی نشده بودم

آخه تو فکر کن من با یه عالمه اهن و تولوپ فقط بخاطر دل مستخدممون

میرم توی آشپزخونه با اون حیوونی غذا می خورم که یه موقع دلش نگیره

اونوقت این لکاده خانوم میگه برم تو آشپزخونه !!

انکار از کون فیل افتاده خاک تو سر

هنوزم از دستش عصبانیما

فکر نکنی فرو کش کردم !!!

دعا

چطور میشه از کنار اتفاقی که برای عزیزی میفته به راحتی گذشت؟

امروز اصلا خودم نبودم

لحظه های دیروز، کماکان با من  ودر کنارم خود نمائی می کردن

من قادر نیستم خودم را و ذهنیتم را ، برای تو تشریح کنم

اما کاملا تو و دنیای تورو حس می کنم

من هم میدانم دل کندن از وابستگی آنهم از نوی اصیل عاطفیش بسیار سخته

تفاوت من و تو در  نوع تفکر ماهیتی قضایاست نه منویاتی آن

این چنین است که نگران می شوم

و الا اعتمادم به تو بگونه ایست  که حتی خودم را به شک می اندازد

کدام پدری را سراغ داری که سر بر پای پدری دیگر بساید و ناله  سر کند ؟

کجا سراغ داری پدری  امیدوارانه برای فرزندش دعای شریف " شرف شمس "

را هزار کیلومتر  عاشقانه به اعتقاد کشد وبرای آرامش فرزندش آنرا

بدست پدری دیگر به امانت  بسپارد و بگوید این همه هستی من مال تو ، آنرا به دخترت

برسان ؟

با عقل جور در نمیآید !

کسی به باورش نمی نشیند !

لحظه هائی که دیروز گذشت ، امروز برایم متبلور شد.

چون آمدنم دست خودم نبود

و تلاش برای رساندن دعا به تو کار من نبود.

این ماجرا مرا زیر بار مسئولیت سنگینی قرار داده که گاه تصور می کنم کاسه

داغ تر از آشم.

بابا...

چه کسی نمی گذارد لحظه های زیبای بهترین سالهای زندگیت در آرامش باشد؟

چه موضوعی باعث می شود پیشرفت تو دچار وقفه گردد؟

باور کن که جرات نمی کنم بیآیم و دردو دل های تورو بخوانم

اینجا را نمی گویم...آنجا و آنجا

که اینجا ماوای مهربانیست نه گلایه

ومن با این مهر خو گرفته ام

بمن هم حق بده نگران نگرانیهای تو باشم

اما خواب مادر اعتمادم را به  عنایات حضرت حق دو چندان کرد

کماکان اعتقاد دارم که دستی مسیر زندگیت را هموار می نماید

منهم میدانم احساست زیباست اما غصه ام برای مصروف شدن این

زیبائیست.

کاش راه هزینه کردن چنین احساس نابی را میدانستی

ما نا آگاهانه هزینه کردیم ، لااقل تو نکن !

به ارزش والای احساست توجه کن

هر کسی لایق اینگونه حس نیست

من نگران هرز رفتن آنم و متوقع از تو،

توئی که احساس می کنم شریف ترین حس نوع دوستی  و عاطفه را

  در ذاتت به ودیعه نهاده اند

امانت دار باش و به عنایت الهی توجه بیشتری نما

از مشورت با مادر و دیگر عزیزانت  و دوستانت

 و آنهائی که مورداعتماد و اطمینان تو اند غافل نشو...

باید آرامش به تو باز گردد

و الا کسی خواهی شد چون ما

چشم بهم بگذاری ، زمان گذشته است

و ما نمی توانیم به گذشته بر گردیم

آنروز ، افسوس بیفایده است

بابا...

فرصت ها را غنیمت بشمار

حیف است که حرمت شخصیتی ات شکسته شود...

خدایا چه کنم؟

من دارم در اوج تلاطم روحی و احساسی کسی می نویسم که برام خیلی عزیزه

درسته که برات ناراحتم اما من فقط پدرم و قدرتی بیش از این ندارم

پدر فقط میتونه به نوعی آرامش دهنده باشه ولی نمیتونه احساس تو رو تغییر بده

با اینکه پاسی از شب گذشته و من تازه از راه رسیده ام معذالک

طبق معمول هر شب باید سخنی با تو داشته باشم.

خب تو میدانی که دیروز را مهمان سعید بودم

این بار هم موقع اذان ظهر در کنارش نماز خواندم

فقط تاب نیاوردم و با تو ارتباط بر قرار کردم

دوست داشتم هنگامیکه به چشمانش نگاه می کنم صدای تورو داشته باشم

برای من این شیرین ترین لحظه بود

سعید به من قول داده است که تو هرچه زودتر آرامتر شوی

عشق او به تو چنین معجزه ای را نشانت خواهد داد

اگر در اعتقاداتت ثابت قدم باشی ، برای تحول نا بهنگامی که رخ داد قطعا

شکر گزار خواهی بود

توصیه می کنم یا کاری را به خدا واگذار نکن و یا اگر میکنی به آنچه پیش

می آید راضی باش

دیروز ، در شهر شما نگاهم جستجو گر چهره ای بود که بتوانم ایمانش را

به تو تشبیه کنم

تلاشم بیفایده بود چون هیچ کس چون تو نبود

امیدوارم هرچه زودتر خودت را باز یابی

من نگران توام...

نگران...میفهمی؟

انسان یا حیوان

نمی خواسم فعلا چیزی بگم

اما دلم که طاقت نمیآره...

اینقدرم امروز سرم شلوغ بود که نگو و نپرس

اما یه صحنه از کارمو که اتفاق افتاد برات میگم...

از توی سالن به اسم بلند بلند صدام می کرد

یکی از بچه ها اونو آورد دمه اتاقم و بهش گفت ایناهاش بفرما

و در حالیکه منو نشونش میداد یه هره و کره هم کرد

حیوونی نا نداشت حرف بزنه

نفسش گرفته بود

دویدم و بغلش کردم ، ماچش کردم ، نشوندمش

براش آب آوردم

آرومتر شد

منو خوب می شناخت

گفتم آخه چرا با این حالت اومدی اینجا؟

گفت :

اینا از من دوهزار تومن پول گرفتن و یه پونصد تومنم یه جا

بعد این کاغذ رو دادن دس من

حالا اومدم پولمو می خوام

گفتم بسیار خوب همین الان پولتو برات زنده می کنم

بعد اون خانم متصدی تشکیل پرونده رو صدا کردم و گفتم اینائی که نمیدونن

اینجا کجاست چگونه شما ازشون حق عضویت می گیرین ؟

این بابا خب چه میدونه ! چرا راهنمائیشون نمیکنین؟

خلاصه یه دوهزار تومنی بهش دادم و اون کاغذ رسید رو ازش گرفتم

گفت پس پونصد تومنم چی میشه؟

گفتم ببخشید یادم رفته بود ، اینم اون پونصد تومن

گفت چرا شما از پول خودتون بهم میدین من پول خودمو می خوام

گفتم بابا جون ما هرچی داریم از شماست اینا پولای خودته

دیگه راضی شد اما از دقتی که داشت متحیر موندم

توی اتاق من و روبروم یه ترمه آویزونه که روش عکس مولاست

کنار اونم یه پاکتیه که هر از گاه به دلم میفته و یه پولی میذارم توش

خب این پولا جمع میشه تا به صاحبش برسه

اتفاقا من و اون پیرمرد تنها بودیم و نشسته بود چائی می خورد

چشمم به اون پاکته افتاد و به دلم برات شد بدمش به او

نمیدونم توش چقدر بود ولی از ضخامتش معلوم بود که قابل توجه هست

پاکت و برداشتم و دادم به اون پیرمرد و گفتم بگذار تو جیبت

اون حیوونی هم بدون اینکه بدونه توش چیه گفت چشم و گذاشت توی جیبش

ازش حلالیت طلبیدم و او خوش و خوشحال اتاقمو ترک کرد

این صحنه اونقدر تاثیر گذاشته بود که نمی تونستم خودمو نگه دارم و منم که

همیشه اشگم دمه مشگمه

خب دلم براش خیلی سوخته بود

یه همچین مواقعی از همه چی بدم میآد مخصوصا پول

اصلا میرم توی دنیای دیگه

حالا چشام که متورم شده و مثه خون قرمزه ، ارباب رجوع هم پشت هم وارد میشن

با همون چشای گریه ای ازشون خواسم چند لحظه منو تنهام بذارن

اونام که این حالت منو دیدن حیوونیا از اتاقم رفتن بیرون

شاید یه ده دقیفه ای طول کشید تا آروم شدم

اما همه شونو سریع راه انداحتم و می فهمیدم که برام دعا میکنن

در کنار این صحنه ، یه صحنه دیگه ای هم اتفاق افتاد

اونم وضعیت روحی وروانی خانم مدیر کانون ما بود که مدتیست دیگه اون

شخصی نیست که می شناختمش

توی صحبتی که با هم داشتیم احساس کردم چقدر تفاوت فکر و احساس وجود داره

اینکه بخاطر دنیا و مادیاتش یکی اینگونه روان پریش شود و آن دیگری ذوب !!

امروز خداوند مرا در دو گونه صحنه قرار داد

افسوس که نخواستم بدانم که ، انسانم یا حیوان !

صدائی در اوج قدرت...

دیشب...

نمیدونم چه ساعتی بود که از خواب پریدم

و تا سحر خوابم نبرد

بعد پا شدم یه نامه برای پرستو نوشتم

گفتم میزارمش اینجا که تو هم بخونیش

بخونی و ببینی  وقتی یه پدر به ناله میفته ، چی چیا میگه

آخه کی می تونه مثه تو حرفمو بفهمه؟

کی می تونه مثه تو اینقدر با پدر صادق باشه؟

اما اتفاقی که امروز افتاد منو معذور کرد تا حرفای نیمه شبمو بزارم اینجا

تو برام مهم تر از هر چی هستی

پیامت در نابزنگاه به من رسید

وخشگم زد...

قادر نبودم در اون شرایط با تو ارتباط برقرار کنم

دوست داشتم صدای قشنگ دخترم رو بشنوم

بالاخره ارتباط برقرار شد

نکته ای که برای من جالب توجه بود ، قدرت صدای تو بود که حسش کردم

البته امید زیادی برای تو و محمد داشتم

این امید رو تو در من بوجود آورده بودی

تعاریف تو از بند بند وجودش و فکرش چه در وبلاگ و چه در گفتگوی با من،

حسی عجیب از همدلی و همراهی شما دو نفر را برایم تداعی می کرد.

اما امروز توانستی واقعیت را برایم بگوئی

بابا...

تو بهتر از من زندگی را درک کرده ای

تو عاقل تر از خیل همسن و سالهای خودتی

من از کلام تو ، تورو خیلی خوب حس می کنم

من امروز از قدرت همین کلام به حضور عقل در وجود تو پی بردم

بابا... بخدا شوخی نمی کنم

تو و شخصیت تو فوق العادست

هر کسی توان  تورا در مقابل ناملایمات ندارد

مخصوصا که مسئله عاطفی هم باشد

اما این تجربه ها برای تو بسیار ضروریست

از تو یک انسان مقاوم می سازد

هرکس که تورا دوست داشته باشد برای من عزیز است

در غیر اینصورت هرگز آزار دهنده را نخواهم بخشید

هر کس می خواهد باشد ، باشد

فردا با تو حرف خواهم زد

باید بیشتر بدانم

تمام نقطه توجه من توئی

من هیچکس را جز تو و خوشبختی تو نمی بینم

خدارو شکر می کنم که صبوری

تو در بهترین موقعیت اجتماعی خودت قرار داری

از اینکه در برابر ناملایمات استقامت میکنی برایم ارزشمندی

مادر نمونه استقامت است و آئینه تو

برای موفقیت تو در تمام امور آرزوی پیروزی دارم

بابا...بخاطر قدرتت به تو متکی می شم و از تو یاد خواهم گرفت که

چگونه بیندیشم ، چگونه هموار سازم ، چگونه آرام بگیرم

تو اسوه دختران این دوره ای

پدر همیشه چنین دختری را دوست دارد و در کنار او با امید به روزهای

شاد و نیکوی آینده همراهت خواهد بود

موفقیت تو در روزهائی نه چندان دور از اکنون خود نمائی می کند

حرفم را بپذیر

نه چشم و گوش بسته

بلکه با تدبر و اندیشه...

زیارت

خب... مهمونامونم رفتن

حالا با خیال راحت می تونم برات بنویسم

راستش حرفامو که تو پست قبلی زدم ، بعدش به دلم افتاد برم

زیارت حضرت سید نصرالدین...

پاشدمو راه افتادم

آقا چی برات بگم...فقط وقتی کنار حرمش ایستاده بودم دیدم اشگیه که

بی اختیار جاریه...

برای هردوی شما صدقه دادم

برای هردوتون دعا کردم

خب من به این آقا از بچگی اعتقاد مخصوص دارم

دعا هم یه امیده

و من هیچوقت نا امید نمیشم

حتی اگر درخواستمم به اجابت نرسه میگم حتما صلاح نبوده و الا اونا کسی رو

نا امید نمی کنن

مخصوصا وقتی این چنین بطلبن که بری پیششون

باور کن نفهمیدم که چه شد و خودمو توی حرمش دیدم

بعد دورکعت نماز برای آقا خوندم

وقتی می خواستم از حرم بیام بیرون بهش تاکید کردم

و گفتم : آقاجون سفارش نمی کنما

شیما و محمد چشم انتظارن،

بهم التماس دعا گفتن،

هرچی صلاح است همون بشه

شما هم پیش خدا پادرمیونی کن

یه سفارش مخصوص از طرف این دوتا بچه داشته باش

من هیچی ازت نمی خوام اما

برای این دوتا دوام مهرو رفاقت تا انتهای دنیارو می خوام

آقاجون یادت نره ها...

بعدش اومدم خونه

آخه مهمون داشتیم

مهمونامون که رفتن ، بال بال زدم بیام اینجا برات از زیارتم بگم

حالا نوبت توئه که خبرهای خوب خوب بهم بدی

ایشالا دلت همیشه شاد باشه

ایشالا به همه آرزوهات بررسی

ایشالا من و مادرو دائی و همه کسانی که تورو خیلی دوس دارن

 شاهد سعادتمندی تو باشیم.

بابا...

هیچی !!