اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

عصبانی ام خب...

هیچوقت اینگونه عصبانی نشده بودم !!!

حالا توضیح میدم...

خب دلم برای فقر تمام عیار زندگیش می سوزه

خانواده طردش کردن

تنها زندگی می کنه

با اینکه پنجاه ساله به نظر میرسه ولی هنوز شوهر نکرده

یعنی کسی حاضر نمیشه اونو تحمل کنه

اوضاع روانی مناسبی هم نداره

مومن نمائی می کنه ولی از ایمان چیزی حالیش نیست

پدرش در بازار تجارت می کنه و اوضاع مالی خوبی دارن

برادراش دکترن و در خارج به سر می برن

خانواده از او دلخوشی ندارن

به همین خاطر همیشه تنهاست

ماهی دو سه بار میآد پیش ما

از صبح توی اتاقم می شینه تا 5 بعد از ظهر

همه اشم می خواد حرف بزنه

اگه توجه نکنم ناراحت میشه

خودم میرم براش چائی میآرم

گاهی ساعت 10 صبح  براش صبحانه هم فراهم می کنم

اول از همه برای او غذا میآرن

هیچوقت نذاشتم کسی به او بالاتر از گل بگه

خب بقیه تحویلش نمیگیرن

اما من براش سنگ تموم میزارم

و نمیزارم غصه بخوره

اما دیروز یه حرکت عجیبی کرد که دیگه نتونسم تحملش کنم

چون این روزا سرم خیلی شلوغه بالطبع رفت و آمد مراجعین هم به اتاقم زیاده...

ظهر شده بود

گفتم نکنه گشنش باشه

به مستخدممون گفتم براش غذا بکشه و بذاره توی آشپزخونه

بعد بهش گفتم پاشو برو غذاتو بخور

وقتی فهمید که غذاشو توی آشپزخونه گذاشتیم شروع کرد به ادا اطفار درآوردن

یکی دوبار بهش گوشزد کردم  ولی اعتنا نکرد

بعدشم بهم گفت حالا باید توی آشپزخونه غذا بخورم؟

منم ناراحت شدم و پریدم بهش

از اتاقم بیرونش کردم

در حالی که فریاد می زدم گفتم دیگه حق نداری بیآئی اینجا

می سپرم دم در راهت ندن

بعدم از بس جیغ و داد کردم صدام گرفت

اونم با گریه رفته بود پیش بسیجی ها و از من شکایت کرده بود

منم دیگه اعتنا نکردم و لباسمو پوشیدم اومدم خونه

امروز با هرکی حرف میزدم میگفت چرا صدات گرفته؟

راس راسی هم زور میزدم تا یه کلمه حرف بلغور کنم

هنوزم صدام گرفته و نمی تونم راحت حرف بزنم

برای همینه که میگم هیچوقت اینطوری عصبانی نشده بودم

آخه تو فکر کن من با یه عالمه اهن و تولوپ فقط بخاطر دل مستخدممون

میرم توی آشپزخونه با اون حیوونی غذا می خورم که یه موقع دلش نگیره

اونوقت این لکاده خانوم میگه برم تو آشپزخونه !!

انکار از کون فیل افتاده خاک تو سر

هنوزم از دستش عصبانیما

فکر نکنی فرو کش کردم !!!

نظرات 2 + ارسال نظر
شیما چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:20 ب.ظ

پدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من اصلا از شما انتظار این برخورد و این حرفا رو نداشتم!!!!
چرا اینقدر جبهه گرفتید جلوش؟؟؟
چرا یادتون رفته دلیل اینکه بهش احترام گذاشتید و شما طردش نکردید چی بوده؟؟؟
چرا با یه رفتار عجولانه دارید اون کارا رو هم کمرنگ میکنید؟؟؟...
چرا فکر میکنید چون شما این فکر رو میکنید که نباید ناراحت شد از اینکه توی آشپزخونه غذا بخورید یا اتاق یه نفر دیگه یا حتی اون خانوم نباید ناراحت شه؟؟؟
این اصلا کار درستی نیست که آدم چیزی رو که در مورد خودشه به دیگران تعمیم بده...
من نمیگم رفتار اون خانوم درست بوده...نه...منم نمی پسندم...اما چون نمی پسندم دلیل نمیبینم اینجور برخورد شه...
هر کسی آزاده اونجور که فکر میکنه درسته رفتار کنه...
و ما هیچ کدوم مسئول رفتار های دیگران نیستیم... ما همه آزادیم که خودمون باشیم...
شما تمام این مدت مجبور نبودید به اون خانوم احترام بزارید... و حتی اگر احترام گذاشتید چیزی به اون خانوم اضافه نشده... در واقع به خود شما چیزی اضافه شده...شما با احترام به کسی که از طرف خیلی ها و حتی شاید به دلیل رفتارهای ناپسند خودش طرد شده، به خودتون احترام گذاشتید...در واقع به خدا نشون دادید که حرمت همه ی بنده هاشو حفظ میکنید...که این هم دستور خداست....
میدونم ناراحت شدید...میدونم عصبانی شدید....اما....
شما که همیشه منو آروم میکنید....پس آروم باشید...
از شما این حرفا بعیده هااااا....
اون خانوم هر کس هست به اندازه ی هر آدم دیگه ای حق داشته....شما متوجه شدید که توی همین متنتون ....
بگذریم...
مطمئنم عصبانی هستید و این حرفا،حرف دلتون نیست...حرف اینه که آزرده شدید از رفتار آدمای دیگه...

منو بگو که با کی دردودل می کنم !!!!!!!
چقده حرفامو خوب درک کردی !!!!!!
اصلا این پسره تورو خنگت کرده !!
الانه هم می خوام داد بکشم ولی حیف که صدام در نمیآد!
تازتم برو خودتو نصیحت کن
کاش پریروز به سعید می گفتم که تو چقده لوسی
حیوونی خب نمیدونه که تو مرجع تقلیدی که...
من باید بهش می گفتم که نگفتم
همون خوب شد نگفتم و الا بدون اونم داد می کشید و مثه من صداش می گرفت...
حالا از همه اینا گذشته ولی از اون خانومه خیلی بدم اومده
اصلا دیگه نمی خوام ریختشو ببینم
از هرچی محبته بیزارم
ایشالا همین روزا استعفا میدم میرم دنبال ییللی(سه حرف اول رو با فتحه بخون لفطا)
یکی نیس به من بگه اصلا چرا اینارو برای تو نوشتم
میبینی ...وقتی آدم کم میاره مجبوره لاطائلات بنویسه
اونوقته که خزعبلات نصیب مون میشه
تازتم خوب کردم که سرش داد کشیدم
اگه تو بودی یه ثانیه هم نمیتونسی تحملش بکنی جیغ میکشیدی
بعدشم اصلا شما ها نژاد پرستین
تازه به منم دروغکی میگی پدر
خدا از سر تقصیراتت بگذره
همه اینارو گفتم که آخرش بگم بابا ...
نه نمیگم
می ترسم بگم اونوقت برام نامه فدایت شوم بنویسی...

شیما پنج‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:17 ق.ظ

من که اصلا از جوابتون هیچی نفهمیدم...
فقط هیچ ربطی به کامنت من نداشتااااااااا.....
همین...
آره این پسره که خنگم کرده اما حرفایی اون بالا که از خنگی نبود....
حرفم همون بود....
شما هم عصبانیتو بزارید کنار...
گرچه همیشه هم طرف خانوما هستم اما این یه بار به این موضوع توجه نکردم...اگر یه آقا هم بود نظرم همین بود... به نظر من صبر شما کم شده بوده نه اینکه رفتار اون بدتر از همیشه بوده...تازه اگر هم بوده بازم رفتار اون نباید باعث میشه که شما اینطور شیییییییییییییییید.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد