اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

ساعات آخر

این ساعات آخر سال هم برای خودش عالمی داره

نمی دونم چرا از صبح همش به یاد نی نی بودم

نمی دونم کجاست

والا تنهاش نمیذاشتم

فقط میدونم

ممکنه دلتنگ تو باشه

آخه او تورو خیلی دوس داره

وقتی هم که تو نباشی

دلش فقط پیش توست

مخصوصا این ساعات آخر

و تو هم آنجا

می دونم که به یادشی

شاید در لحظه تحویل سال

دلای دور افتاده

بهم نزدیک بشن

تو آنجا دعا کن

دل پدر هم یه کم آروم بگیره

امروز که این ترانه رو گوش می دادم

فقط به نی نی و پرستو فکر می کردم

اونو برای پرستو فرستادم

اما برای نی نی گذاشتمش این جا

کاش بتونه گوش کنه

اگه بشنوه

مثه من زار می زنه

آخه زار زدن خودش یه قصه است

قصه ایکه باعث میشه

غصه ها کم بشن ...

امام رضا

السلام علیک

یا ابا الحسن یا علی بن موسی الرضا المرتضی

 

وقتی تو مهمون سلطان دلهائی

من چی باید برای تو بنویسم ؟

من از چی می تونم حرف بزنم ؟

جز اینکه چشم دلم به دنبال سایه تو

برای رسیدن به درگاهش باشه

کاری نمی تونم بکنم !

جز اینکه همش مجسم کنم داری باهاش حرف میزنی

برای بابا

برای مادر

برای نی نی

برای این و اون

و... برای پدر

ازش حاجت می خوای

دیگه من چیکار میتونم بکنم ؟!

ولی چرا ! یه کار هست

میتونم وقتی تو دعا می کنی

از همین جا

بگم ...آمین

من دعاهای تورو

از حفظم

برای هر کدومشون

هزارتا آمین میگم

اینقده میگم تا آروم بشی

وقتی تو آروم باشی

دل منم آرومه

یا قاضی الحاجات ادرکنی

یا غیاث المستغیثین اغثنی

 

بدرقه

بارون ریزو قشنگی داره میباره

دوس داشتم زیر این بارون باشم

چترم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون

یه کم راه طولانیه

ولی مهم نیست ،

هوا ملسه و زندگی شگفت !

من باید امروز دو نفر را بدرقه کنم

دختری که با رویای دیدار پدر برای زیارت می رود

و پدری که دنیارا ترک میکند .

هوا ملسه و زندگی شگفت

و من بر سر دو راهی مانده ام !

ساعت پرواز نزدیکه

دعایم را بدرقه راه مهتاب می کنم

وراهی جاده می شوم

تا پدر را بدرقه کنم.

هواپیمائی در آسمان است و نمی دانم چه کسی را می برد

آیا مهتاب من اکنون آن بالاست ؟

دارد می رود ؟

نمی دانم !

ساعاتی بعد به خانه بر می گردم

دیشب را تا صبح بیدار بوده ام

خسته از بدرقه

بی هوش می شوم

اکنون مهتاب در حرم است

و آن پدر،نزد خدا

 ما همه در سفریم

                سفری بس مبهم !

                            که نمی دانیم پایانش چیست !!

آغاز سفر

امروز

مهتاب هم رفت

وچه سفری !

من ماندم وتو

و دلتنگی های ناشی از انتظار

شاید امشب ،  در حرم باشد

غریبی که میهمان امام غریب است

نمی دانستم از آنجا به کجا خواهد رفت

دیشب برایم نوشت

بعد از زیارت امام غریبان

به زیارت امام شهیدان می رود

کربلا...نجف

و چه سعادتی

قرارمان روی تل زینبیه بود

یک قرار رویائی

اما  !

حقیقت چیز دیگری بود

او باید به کربلا میرفت تا پس از 17 سال

آرام بگیرد.

مشهد و کربلا دو تفاوت عمده دارد

وقتی به زیارت امام رضا  میروی

برای گریستن آزادی

برای دردودل کردن آزادی

اما در کربلا اینگونه نیست

در آنجا مبهوت می شوی

دستانت که به ضریح امام حسین گره خورد

احساس میکنی آن حضرت تو را در بغل گرفته

درست مانند کودکی میمانی

که سالهاست

از پدر جدا مانده

و اینجاست که آرام می شوی

تو سعید را آنجا خواهی یافت

هنگامی که بهت زده

در فراغ پدر

شتابان به سوی حرمش ره می پیمائی

و هنگامی که

چنگ بر دامان امام مظلوم میزنی

او ترا مانند پدری مهربان

در آغوش می گیرد

اشگ هایت را می زداید

آنگاه احساس می کنی

پدر را باز یافته ای

و آرام می شوی...

نامه چارلی به دخترش

نامه ی چاپلین به دخترش:

 

ژرالدین ! دخترم ،

 

اینجا شب است... شب نوئل؛ در قلعه ی کوچک من همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند، نه تنها برادر و خواهر تو ، حتی مادرت . به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم خود را به این اتاق کوچک نیمه روشن ، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم .

 

من از تو بس دورم خیلی دور... اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را از چشم خانه ی من دور کنند ؛ تصویر تو آنجا روی میز هم هست ، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست ، اما تو کجایی ؟  آنجا در  پاریس افسونگر بر روی صحنه ی پر شکوه  شانزه لیزه می رقصی ؛ این را می دانم ، و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدم هایت را می شنوم ، و درین ظلمات زمستانی برق ستارگان چشمانت را می بینم . شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پرشکوه  نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده، شاهزاده خانم باش و برقص ، ستاره باش و بدرخش ، اما اگر قهقه ی تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند ، ترا فرصت هشیاری داد ، در گوشه ای بنشین ، نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار، من پدر تو هستم ژرالدین! من چارلی چاپلین هستم !

 وقتی بچه بودی شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم : قصه ی زیبای خفته در جنگل،قصه ی اژدهای بیدار در صحرا ، خواب که به چشمان پیرم می آمد طعنه اش می زدم و می گفتم: برو! من در رویای دخترم خفته ام ، رویا می دیدم ژرالدین، رویا...رویای فردای تو ، رویای امروز تو.

 

دختری می دیدم به روی صحنه ، فرشته ای می دیدم به روی آسمان که می رقصید، و می شنیدم تماشا گران را که می گفتند: دختره را می بینی ؟ این دخترِ همان دلقک پیره! اسمش یادته ؟ چارلی !

 

آری ، من چارلی هستم ،من دلقک پیری بیش نیستم . امروز نوبت توست، برقص! من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان می رقصی ! این رقصها و بیشتر از آن صدای کف زدن های تماشاگران گاه ترا به آسمانها خواهد برد، برو! آنجا هم برو، اما گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن ! زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را،که با شکم گرسنه و پاهایی که ازبینوایی می لرزد، می رقصند. من یکی از اینان بودم ژرالدین!

 

 در آن شب های افسانه ای ِ کودکی که تو با لالایی قصه های من به خواب می رفتی، من باز بیدار می ماندم، در چهره ی تو می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم :چارلی ! آیا این بچه گربه هرگز تو را خواهد شناخت؟

 

تو مرا نمی شناسی ژرالدین. در آن شب های  دور، بس قصه ها با تو گفتم، اما، قصه ی خود را هرگز نگفتم. این هم داستانی شنیدنی است: داستان آن دلقک پیری که در پست ترین محلات لندن، آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد . این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را کشیده ام واز این ها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زد، اما سکه ی صدقه ی رهگذر خود خواهی، آن را می خشکاند، احساس کرده ام . با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند، نباید حرفی زد. داستان من به کار تو نمی آید، از تو حرف بزنیم! به دنبال نام تو نام من است. چاپلین! با همین نام چهل سال، بیشتر مردم روی زمین را خنداندم وبیشترازآنچه آنان خندیدند،من گریستم.

 

 ژرالدین! در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست.نیمه شب، هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آن تحسین کننده گان ثروتمند را یکسره فراموش کن .

 

اما حال آن راننده تاکسی راکه تورا به منزل میرساند بپرس .حال زنش راهم بپرس ...و اگر آبستن بود وپولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار به نماینده خودم دربانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرجهای تورا بی چون و چرا قبول کند اما برای خرجهای دیگرت باید صورت حساب بفرستی .گاه به گاه با اتوبوس، با مترو شهررا بگرد، مردم را نگاه کن ، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن ودست کم روزی یک بار با خود بگو: من هم یکی از آنان هستم ! تو یکی از آنها هستی دخترم نه بیشتر !

 

هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد ، اغلب دو پای اورا می شکند . وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم ، از قرنها پیش آنجا گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، زیبا تر از تو،چالاک تر از تو و مغرور تراز تو!آنجا از نور نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست.    نور افکن کولیان  تنها نور ماه است!نگاه کن ! خوب نگاه کن! آیا بهتر از تو نمی رقصند؟ اعتراف کن دخترم! همیشه کسی هست که بهتر از تو باشد؛ و این را بدان که در خانواده چاپلین هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سن ناسزایی بدهد!

 

من خواهم مرد، و تو خواهی زیست. امید من آنست که تو هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم ، هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر؛ اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خودت بگو : سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستجویی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ، برای آنست که از  نیروی افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم . من زمانی دراز در سیرک زیسته ام ؛همیشه و هر لحظه به خاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند، نگران بوده ام . اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم: مردمان بر روی زمین ِ استوار، بیش از بند بازان بر روی ریسمان ِ نااستوار سقوط می کنند. شاید که شبی، درخشش گرانبهاترین الماس این جهان ترابفریبد، آن شب این الماس ریسمان نااستواری خواهد بود که به حتم از آن سقوط خواهی کرد !آن روز تو بند باز ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند! دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه ،این الماس برای همه می درخشد.

 

  برهنگی بیماری عصر ماست!من پیرمردم، شاید حرفهای خنده آور می زنم، اما بد نیست اندیشه تو در این مورد مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی! نترس! ده سال ترا پیر نخواهد کرد. به هر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره ی لختی ها می شود! می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند. با من ، با اندیشه های من جنگ کن دخترم؛من از کودکان مطیع خوشم نمی آید! با این همه پیش ازآنکه اشک های من این نامه را تر کند،       می خواهم یک امید به خودم بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه؛ امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آنچه من براستی می خواستم بگویم دریافته باشی.

 

چارلی دیگر پیر شده است ژرالدین! دیریا زود باید به جای آن جامه های نمایش ، روزی هم جامه عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی. حاضر به زحمت تو نیستم ، تنها گاهگاهی چهره ی خود را در آینه نگاه کن ، آنجا مرا نیز خواهی دید! خون من در رگهای توست.امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد ، چارلی را ، پدرت را فراموش نکنی. من فرشته نبودم ، اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم! تو نیز تلاش کن. رویت را می بوسم .

 

سوئیس - دومین ساعت از 8760 ساعت ِ سال

فریاد

امسال هم چو

          سالهای پیش ،

                        با خلوت همیشگی ام

                                          مانوس می شوم

اینجا

      بدون  تو ، من

                      با حسرتی عمیق

                                         همدوش می شوم

یک شا مگاه دگر

                  بیش تر

                          نمانده به صبح

من با خیال چهرهً تو

                         با لحظه های دور

                                      هم آغوش می شوم

تو سالهاست  که اینجا  نبوده ای

من سالهاست که بی تو غنوده ام

آن سالهای دور

              آن لحظه های کور

                                آن هجمۀ خیال

                                         آن وصل بی بدیل

آن هجر ، شوق ، تمنا

                         آن دشت ، کوه ، ثریا

                

                  باز آی ، من بدون تو فریاد می شوم

از نور حرف می زنم

هر بامداد ، تا نور مهر می دمد از کوه های دور

من بال می گشایم ، چابک تر از نسیم

پیغام صبحدم را

                 با شعرهای روشن

                                      پرواز می دهم .

انبوه خفتگان را

                 با نغمه های شیرین

                                         آواز می دهم

 

 از نور حرف می زنم ، از نور

از جان زنده ، از نفس تازه ، از غرور .

 

 اما در ازدحام خیابان

گم می شود صدای من و نغمه های من .

 

 

گویند این و آن :

 

               ” خود را از این تکاپوی بیهوده وارهان  !

                  بی حاصل است این همه فریاد

                  در گوش های کر  !

                  دیوانه حرف می زند از نور

                                                با موش های کور  ! 

 

 بیگانه با تمامی این حرف های سرد

من ، همچنان صبور

با عشق ، شوق ، شور

انبوه خفتگان را

                    آواز می دهم .

پیغام صبحدم را

                    پرواز می دهم

هر سو که می روم

در گوش این و آن

حتی در ازدحام خیابان

از نور حرف می زنم ،

                            از نور ... 

                                                      زنده یاد فریدون مشیری