اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

حرم

غروب روز پنج شنبه هم به سر رسید

این پنج شنبه

تنها فرقی که با پنج شنبه های دیگه داره

اینه که

پنج شنبه آخر ساله

امروز و فردا

همه میرن عید دیدنی

میرن پیش عزیزاشون

میرن پیش اونائیکه دستشون از دامن دنیا کوتاه شده

نزدیک های ظهر بود

تلفن زنگ زد

کفت دارم میرم کربلا

گفتم خوش به سعادت

من الانه  احساس می کنم اونجام

برای اینکه

به مهتاب قول دادم  و کفتم که

باباش توی حرم منتظرشه

امروز از صبح

حالم کربلائی بود

روحم پر می کشید برای حرم

دوس دارم برم یه گوشه بشینم و نیگا کنم

توی این نگاه کردن ها

یه عالمه حرف زده میشه

نمی دونم

دردو دل میکنیم دیگه

دلتنگی هامونو میریزیم بیرون دیگه

اما هیچکی نمی فهمه

فقط  اونیکه توی کانون این ارتباطه می فهمه چی میگیم.

توی همین عوالم بودم که

به خودم آمدم

چشام خیس بود

یه دستم روی قلبم و دست دیگم حالت زیارت داشت

جه حال خوشی بود

دیگه مطمئن شدم اگه بری حرم

تو هم می بینیش

به خدا راست میگم

مبادا این فرصت رو از دست بدی...

سعید

معمولا ٌ آخر سال که میشه

بیشتر مردم

با یاد عزیزائی که دیگه پیششون نیستن

ساعاتی رو، در کنار مزارشون سپری می کنن

اما امسال ،

دلم می خواد برم پیش کسی که هرگز ندیدمش !

یادته چقدر بهت اصرار کردم

منو ببری پیش سعید ؟

یه بار

اون روزای اول

همون موقعی که رفتی سفر

منم رفتم بهشت زهرا

تنها جائی که به آنسو کشیده شدم

مزار شهدای گمنام بود

آنجا بود که زمزمه زیارت عاشورا ،

حال و هوای کربلا را

برام تداعی می کرد.

سعید خواهر نداشت !

اما

بر روی تل زینبیه

دختری را دیدم

که بهت زده پدر را صدا می کرد...

من عشق را

روی تل زینبیه

با اشگ مهتاب شناختم

امسال ،

مهتاب لحظه های تحویل را

در حرم امام رضاست

و سعید هم آنجاست

ومن

از بلندای این تل

شاهد هم آغوشی این عشق پاکم

عشقی که

همیشه با طلوع صبح

آغاز می شود

و هرگز غروب ندارد...

مهربون

نامه پر از مهرت رو در حالی که تب داشتم خوندم .

نمی دونم چی باید بگم ولی همیشه

هنگام غروب ، دلم پر میکشه بسوی آسمون.

آخه فکر می کنم

همین که ستاره ها خودشونو نشون بدن

تو هم از یه گوشه این آسمون

پیدات میشه

و من به این انتظار

ودیدار عادت کردم.

اما

دیدار امروزم  خیلی فرق می کنه

درسته که در حال استراحتم ولی

معمولا ٌ

کسی که بیمار میشه

یه غربت غریبی رو حس میکنه

توی همین غربت

دنبال عزیز ترین  فردیست که بنونه بهش آرامش بده

ونامه تو

چقدر منو آروم کرد

درست مثه نسخه ای که دکترا می نویسن ...

دخترا دوای درد پدرا هستن

***

چقدر خدا رو دوس دارم

و همیشه او رو شکر می کنم  که نمیذاره غصه بخورم

تو مثه همونی هستی که همیشه آرزو شو داشتم

پس اگر میبینی کنار این پنجره

کسی به انتظار توست

این انتظار

فقط برای سعادت و سر بلندی توست

تو بیش از یک احساس ،

مهربونی

و برای من، عزیز...!

عکس تزئینی

هر وقت بخوام چیزی بنویسم

اول یه 5 دقیقه ای با این کوچولوئه

حرف می زنم

اونوقت اگه اجازه داد

شروع می کنم به نوشتن...

اسمشو گذاشتم مهتاب

اگه ازم بپرسی چرا ؟

میگم نمی دونم !

ولی حقیقتش اینه که می دونم

اما بگذریم...

حرفای منم

حرفی نیست که همه طالبش باشن

یه احساسه

یه واقعه ایست که اتفاق میفته

وشاید

زیاد مایل نباشم کسی اونارو بخونه

بیشتر برای دلتنگی های خودم

می نویسم.

یکی از نوشته هام رو در شبی که خیلی دلم گرفته بود

برای دخترم  نوشتم و عکسش رو

چاشنی نوشته ام کردم

می دونستم که او

هرگز به این نوشته نخواهد رسید.

چون کلمات فارسی را نمی تواند بخواند

اما دلم می خواست

عکسش را ببیند

عکسی که

هرگز کسی ازو برنداشته بود

و تخیل خودم بود.

چند شب پیش

آدرس اون نوشته را براش آف گذاشتم

امروز مقارن ظهر بود که باهام تماس گرفت

شاید سه ماهی می شد که ازش بی خبر بودم

دیگه انگار خدا دنیا رو بهم داده بود

قادر به حرف زدن نبودم

بغض مجالم نمی داد

او نیز همینگونه بود

نیم ساعتی را با هق هق گذراندیم

اما در انتها ازم پرسید:

این عکس آخریه کیه ؟

گفتم فکر میکنی کی باشه ؟

گفت به نظرم که خیلی آشناست !

به او کفتم

اگر احساس میکنی آشناست پس حتما ٌ آشناست

اونو به خاطر بسپار...

و بعد خدا حافظی کردیم

در حالی که

نفهمید عکس تزئینی ست ...

مضحکه

فکر کردم

وقتی احساسمون رو بیان می کنیم

به گونه ای

راز دلمون برملا میشه

اگر این احساس مورد مضحکه قرار بگیره

لطمه می خوریم

به من گفته بودند

این جایگاه

برای تبادل اندیشه هاست

برای تعالی انسانهاست

جائی برای شلغم و هویج

یا باقالی

وجود نداره

هرچند احترام به دوستان از اهم واجبات به شمار میره

اما

شوخی و مزاح

جایگاه خودش رو داره

نه در قلب یه احساسی که

دیگران

با اون احساس خو گرفته اند

به نظر تو...غیر از این است ؟

دلم برات تنگه

 

ساعت 10 صبحه

یه بارونه آرومی داره میباره

درست مثه اشگای من

که از صبح آغاز شده

و هنوز میباره...

نمی دونم چرا نمی تونم جلوشو بگیرم.

نه فکر کنی که دلم سوخته باشه ها

نه... اصلا

چیزی که اشگ منو در آورده

قصه تو نیست !

اصلا این اشگ

اشگ قصه نیست !

اشگی که آروم باشه

اشگ دلتنگیست .

دلم برات تنگ شده

فقط همین...

 

تا هستم ای رفبق...

گاهی اصلا ٌ دلم نمی خواد هیچی بنویسم

بیشتر ، سکوت رو دوس دارم

آخه این یه تیکه کاغذی که جلومه چه گناهی کرده

که باید مدام نیش قلم

آزارش بده ؟

مگه این همه که نوشتیم کجای دنیا رو دادن به ما؟

اصلا ٌ مگه ما برای دنیا می نویسیم ؟

نوشتن، یعنی تلطیف روح

وقتی مطلبی رو می نویسیم یعنی کسی نبوده که باهاش حرف بزنیم

درد دل کنیم

اونم حرفای مارو بفهمه

نا چار میشیم برای آرامش خودمون

مطالبمون رو بیآریم روی کاغذ

اونوقت این کاغذ بیچاره

باید زخم نیش قلممونو تحمل کنه

تازه از این گذشته

بعدا ٌ

کاغذ رو مچاله می کنیم

میندازیم توی سطل آشغال !

و این روند

همیشه در حال تکراره

اما...

یه روزکه با یه تیکه کاغذ حرف می زدم

برام تعریف کرد

و گفت:

سالها در دفتر خاطرات

محبوب بودم و شاهد

شاهد دلگشتگی، داد و بیداد

مرا به جان خریدار بودند

چون محرم راز بودم

هزار بار

مرا در اغوش خود فشردند

تا رنگم زرد شد

خشگ شدم

دیگر طراوتی نداشتم

روزی

کسی مرا می خواند

اینچنین...

تا هستم ای رفیق  ندانی که   کیستم

روزی شود سراغ من آئی که نیستم

و بعد مرا

به دست باد سپرد...