اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

انتظار

صدای اشگ مهتاب می آمد

از دل آسمون تاریک

و من

نیمه های شب

سراسیمه

اورا فریاد می زدم...

کجائی ؟

چرا جواب نمیدی؟

یک بار... دو بار

چندین بار...

اما او در جاده بی انتهای هستی

به دنبال یک حس گمشده

گم شده بود

وصدای اشگش پیدا بود

اورا یافتم

در حالی که دستانش بسوی خدا می گشت

و زمزمه کنان می گفت:

 

من هنوز هم منتظر آمدنت

 روز را با خورشید می نشینم

 و انگاه که خورشید غروب کند،

بازدر شب  هم،دست در دست ستاره ها تا صبح،

هجی کنم واژه ی انتظار را...تا تو برگردی.

 

می خواهم در کنار دریای دلواپسی انتظار،

در انتهای جاده ی غربت بنشینم

و نگاهم را به روزی بدوزم که همه ی تلخی ها

و ناباورانه ها از دیارم کوچ کنند.

 

می خواهم همگام با سایه ی تنهاییم

 در خیال بارانی ام قدم بزنم و چتر شکسته ی بغضم را بگشایم.

 میخواهم شاعر لحظه های تارم باشم و غزل غزل گریه کنم...

یاد تو

امروز نتونستم برم بیرون

آخه تا صبح بیدار بودم

نزدیک های ظهر بود

که بیدار شدم

دیشب

شب عجیبی بود

همه اش یاد تو بودم

به این فکر می کردم که الانه سی تا کتاب دورو برته

یه سر داری و هزار سودا

از این کتاب به اون کتاب

از این یادداشت به اون یادداشت

بررسی تحقیقات انجام شده روی پروژه مورد نظر

و نکته هائی که توجه تو رو جلب میکنه

هم آهنگ کردن مطالب

و هزار دنگ و فنگ دیگه

بعد تورو مجسم می کردم

درست مثه یه دانشمند

یک محقق

یک پژوهشگر

چه وقار دلنشینی

چه تفکری

حظ می کردم تورو توی این حالت می دیدم

این همون دختر کوچولوی منه

حالا بزرگ شده

برای خودش خانمی شده

یاد بابا افتادم

چی صدات می کرد؟

آهان ! خانمی

خانمی خودم

صداش هنوز توی پاشنه در می چرخه

هنوز لبخندش روی لباشه

او بیشتر از ما می دونه که تو

چه خانمی هستی

او مثه ما دلشوره نداره

او مطمئن تر از ماست

و همین اطمینان

قوت قلبی برای توست

قلبی که توکلش به خدا باشه

همیشه قدرتمنده

نشونی های این قدرت

تلاش خستگی ناپذیر توست

والا تو هم مثه

خیلی های دیگه

میرفتی دنبال عشق و عاشقی

که می دونی زوال پذیره

من می دونم که عاشقی

ولی نه عشقی که

خیلی زود

رنگ ببازه

تو عاشقی ولی

عشق تو

بر مبنای درک صحیح تو از زندگیته

برای همینه که

هنوز بابا

خندونه ، شاده

دیشب یه عالمه برات دعا کردم

می دونی که ...! خدا

دلای سوخته رو خیلی دوس داره

پرواز عشق

وقتی تو بیداری

منم خوابم نمی بره

اصلا برای چی باید بخوابم ؟

یه موقعی می خوابم که تو نیستی

اما حالا که هستی

می خوام کنار خستگی هات باشم

می خوام بدونی که تنها نیستی

می خوام بدونی

شب ها

توی دل آسمون

لای ستاره ها

پشت مهتاب

چی میگذره !

می خوام بدونی

کتابی که دستمه اسمش چیه !

برای هر کی گفتم

نفهمید

اما تو ...

بیشتر ازحتی خودم فهمیدی !!

برای همینم

زودتر از من پرواز کردی

وقتی من

دنبال ستاره ها می گشتم

تو پشت مهتاب قایم شده بودی

آنقدر خودتو نشون ندادی تا...

اون یه تیکه  شمع باقی مونده هم آب شد

به من نگو بخوابم

وقتی تو بیداری

منم خوابم نمیبره

قصه کتابم

پرواز عشقه

موقع پرواز

کسی نمی خوابه...

قلب من

امشب آمدم توی ایوون

واسادم همونجائی که اونروز واساده بودی

می خواستم

ببینم فاصله ها

تا کی می خوان سرد باشن !

هیچ سرمائی نبود

احساس کردم

اصلا فاصله ای نیست

تو هنوز همونجا هستی

توی قلبم...

 

مولا علی

 

تلفن امروز صبح خیلی حالمو گرفت

باور نمی کردم

صداش می لرزید

همه هستی شو فدای آبروش کرده بود

از همه جا نا امید

به من زنگ زد

هیچی ازش نپرسیدم

فقط گوش می دادم

یه کم آروم تر شد

بعد گفت:

حالا تو میگی چیکار کنم؟

تنها حرفی که برای دلخوشی او داشتم این بود

بهم فرصت بده حتما بهت زنگ می زنم.

شمارشو یادداشت کردم

و ارتباط قطع شد.

یکی دو راهی که برای دادن وام به او داشتیم بررسی شد

اما به هیچوجه نمی تونستیم کاری براش بکنیم.

او شامل مقررات وام ما نمی شد.

***

اتاق من فضای دلنشینی داره

یه پارچه ترمه روی دیوار مقابل منه

عکسی رو که سالهاست بهش دلبسته ام

وسط ترمه

درست در مقابلم قرار داره

این تصویر مولاست

همان بزرگ مردی که بسیار بخشنده بود.

یه تسبیح هم کنارش آویزونه

گاهی به نیت کسی

این تسبیح در دستم بگردش در میآد.

هر لحظه چشمم به چشم مولاست

هرچی بخوام از او میخوام...

***

خیلی باهاش حرف زدم

یه حال عجیبی داشتم

نمی خوام بگم بهش چی گفتم

ولی هرچی بود

خوب شنید

***

ساعت 4 خیلی خسته بودم

آماده شدم برم خونه

رفتم از مدیر کانون خدافظی کنم

صدام کرد

بیا تو آقا جون باهات کار دارم

تعجب کردم !

با من چه کاری داره ؟

بلند شد و درب اتاق را بست

و بعد آمد پیشم نشست

چشماش پر اشگ شد

بعد گفت:

دلم می خواد اینو قبول کنی

و در حالی که یه پاکت پول رو گذاشته بود جلوی من

سرش رو انداخت پائین

***

خودمم گریه ام گرفت

آخه تو که نمی دونی

ماها چقدر دل نازکیم !

بهش گفتم:

چرا اینو به من میدی؟

گفت نمی دونم...نمی دونم

بلافاصله پاکت رو برداشتم و آمدم دوباره توی اتاقم.

تلفن کردم

گوشی رو برداشت

انگار منتظر بود

بهش گفتم آقا حواله کرد

صدای فریادش رو شنیدم

اما دیگه نتونست باهام حرف بزنه

تلفن قطع شد...

مادر

هیچی نمی تونه منو  به انتظار نگه داره

تنها

یه ستاره کوچیکه

که از دل کهکشونا

سو سو  زنان میآد اینجا

توی دستای من

یه نوری رو می پاشونه تو دلمو

میره

من هرشب

منتظر اونم...

اما دیروز حتی منتظر او هم نشدم.

از لحظه ایکه شنیدم مادرستاره

حالش خوش نیست

غمگین شدم...

نمی خواستم تو بفهمی

نمی خواستم درد مادرو تو هم حس کنی

قلب تو به اندازه کافی لطمه دیده

نباید قلب زخمی رو رنجوند

اونم قلبی که عاشقه

یه دنیای صادقانه برای خودش ساخته

داره توش زندگی میکنه

باهاش دلخوشه

نه ! نباید این قلب ظریف برنجه

می دونم آنقدر بزرگ شدی که

بشه مادرو دست تو سپرد

می دونم آنقدر عاشقی که هیچ عشقی

جای عشق به مادرو نمی تونه توی دلت پر کنه

ولی نمی دونم

که میدونی مادر برای شما

این همه سال

در تنهائی بدون حضور مونسش

چه کشیده ؟

میدونم که اشگ هاتو ازش مخفی میکنی

ولی می دونی او

اشگاشو کجا قایم می کنه؟

می دونی او غم هاشو توی کدوم باغچه میکاره؟

می دونی کجا میره و درداشو با کی در میون  میذاره؟

ندیدم یادی از مادر کرده باشی

ندیدم چیزی نوشته باشی

کاش نامه ایکه برای من نوشتی برای او بود

کاش اون ستاره مهربونی که هر شب پر میکشه

میاد خونه پدر

یه سری به دل مادر می زد

شاید هم سر میزنه

اما دلم گواهی میده

که باید بیشتر به مادر برسه

من از طپش قلب مادر به رنجور بودنش پی بردم

چون طپش قلب خودم هم مثه اونه

و تو به خوبی این رنج رو حس کردی

به مادر بیشتر توجه کن

ببین چی می خواد

چی میگه

یه موقع دلش نگرفته باشه

غصه نخوره

بهش مدام بگو

دوستت دارم مادر

بقلش کن

ماچش کن

بهش انرژی بده

کار سختی نیست

فقط زنده می مونه

باور کن....

دلم برات تنگه

وقتی دل آدم تنگ میشه

دیگه هیچی نمی تونه جلوشو بگیره

سرگردون میشی

بیتاب میشی

بیقراری

و یه چیزی باید پیدا کنی تا آرومت کنه...

من ! فقط با عکس تو آروم می شم

میآم اینجا

تورو می بینم

و تو منو می بری توی عالمی که دوس دارم.

امروز هم

مثه همیشه

داشتم تورو نیگا می کردم

اصلا توی این دنیا نبودم

یه جائی بود که با اینجا خیلی فرق داشت

گذر زمان معنا نداشت

سکون بود و آرامش

و صدائی که می گفت

پدر...پدر...

یک لحظه به خودم آمدم

تو...آره تو

جلوی در اتاقم ایستاده بودی

ساکت و آرام

نگاه می کردی

آنقدر بزرگ شده بودی که نشناختمت

از روی صندلی بلند شدم

مثه مسخ شده ها

باورم نمی شد تو باشی

ولی تو بودی

آمده بودی پیش من

پیش پدر

دیگه نمی تونم چیزی بگم

فقط

یه کلمه

دلم خیلی برات تنگه...