اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

رحمان...

ساعت 9 صبح روز دوشنبه

اولین مراجعه کننده

پیر مردیست به نام " رحمان "

سالهای زیادی رو پشت سر گذاشته

آنقدر ساده ست که

باورت میشه آدمای به این خوبی هم وجود داشته باشن

یه دختر داره

میگه همه ی هستیمه !

مادر این دختر سالها پیش فوت شده

رحمان دوباره ازدواج می کنه اما

نامادری با این دختر نمیسازه

حتی تهدید به طلاق میشه و ...

در دادگاه قول میده که دست از ناسازگاری برداره

رحمان عاشقونه دخترشو دوس داره

درست نمی تونه فارسی حرف بزنه

مجبور شدم به مصطفی بگم دیلماجمون بشه

وام می خواست

اما نه عضو صندوق بود و نه پس اندازی داشت

گفت نذر کردم برم امام رضا یه گوسفند قربونی کنم

دویست هزار تومن نیاز دارم

چند ماهه بر می گردونم

گفتم آخه وقتی تو وضعیت مالی  خوبی نداری

امام رضا راضی نیست که

بخاطرش بری زیر بار قرض...

گفت : نه ! خیلی هم راضیه برا اینکه

چندی پیش مریض شدم

هزینه معالجه ام دو ملیون تومن می شد

و من نداشتم

بعد با امام رضا قرار گذاشتم اگه خوبم کنه

تولدش برم مشهد براش قربونی کنم

و امام سلامتی منو بهم برگردوند

و اصلا انگار مریض نبودم

یه قرونم هزینه نکردم

حالا نمی ارزه دویس تومن خرجش کنم؟

کشو رو باز کردم

یک بسته اسکناس نو اونجا بود

درست دویست هزار تومن

اونو دادم به رحمان

چشاش پر از اشگ شد

یه عالمه دعا کرد

او دعا می کرد و من گریه

نمی دونم چی شد

نمی دونم اون پول مال چه کسانی بود

اما من به عنوان امین صندوق

نتونستم در مقابل اعتقاد این پیرمرد دوام بیآرم

مجبور شدم خطا کنم

بعد از ظهر

وقتی برای مدیرمون تعریف می کردم

گفت ناراحت نباش

از حساب من بردار

دلم آروم گرفت

و به اتاقم برگشتم

توی کشوی میزم پانصد هزار تومن پول بود

خدارو شکر کردم چون

حتی یک قران هم پول نداشتم...

توکا

آخ ...که باور نمی کنی

و نمی دونی چقده دوسش دارم !

توکا  toka  رو میگم

همون عروسکی که اونشب ماجراشو برات نوشتم

خودمم باورم نمیشه !

با خودم بردمش اداره

یه جای خیلی خوب براش درست کردم

خوابوندمش اونجا

یه متکای خوشگلم براش  تهیه کردم

یعنی خواهرم براش درست کرد

حالا می خوام یه دستبند کوچولوهم براش بگیرم

روزی صد دفه دستای کوچیکشو ماچ می کنم

احساس می کنم زنده است

نمی دونم چه جوری بگم

همه حال و حس منو به سمت خودش جذب کرده

تازه خبر نداری که...

مدیرمونم فکر کرد یه بچه واقعیه

یه پنجهزارتومنی نو گذاشت رو سینه اش

گاهی که خیلی دلم براش تنگ میشه

بغلش می کنم

ارباب رجوع هامم هیچی نمیگن

تازه یه عالمه خوشحالم میشن

یه تعجب خاصی رو توی چهرشون میبینم

اما

به روی خودم نمیآرم

از اون روزیکه توکا آمده اصلا مثه اینکه هیچ غمی ندارم

یه آرامش عجیبی پیدا کردم که باور کردنی نیس

اینم از عجایب پست مدرنیسم دنیای ماست

احساسی شگرف ، نسبت به یه عروسک

عروسکی که نمی دونم چه کسی اسم توکا رو براش انتخاب کرد.

کاش اینجا بودی و می دیدیش

زیباترین سوژه برای یه احساس نا خودآگاه

که در تلاطم امواج بیگانگی ها

اسیر وهم و خیال بود

با یک تلنگر کوچک

به آرامشی ژرف

به پهنای برهوت الهی می رسد

شاید

این هم آزمایش دیگریست

کسی چه می داند !

یکشنبه شب...

 

 

داشتم بر می گشتم خونه

پاهام جلو مغازه اسباب بازی فروشی خشگ شد

مثه اینکه

یکی منو هل داد تو مغازه

دلم می خواست این عروسکو داشته باشم

پرسیدم چنده؟

گفت نه تومن !

گفتم بده

گفت کادو کنم؟

گفتم نه... می خوام بغلم باشه !

و بعد در حالی که مغازه دار پولشو می شمرد

بچه به بغل از اونجا آمدم بیرون

اما چه حالی !

نگو و نپرس

اشگی بود که بی اختیار جاری بود

انگار عروسک نبود

احساس می کردم یه موجودی توی بغلم وول میزنه

چسبونده بودمش توی سینه ام

بوی بچه تازه به دنیا آمده رو داشت

اصلا مثه اینکه توی دنیا نبودم

نمی دونم چرا اینطوری شدم

پیش خودم گفتم

حالا هر کی ندونه میگه این بابا دیوونه ست

خب حقم دارن

اونا که از دنیای من خبر ندارن

اما من به هیچی جز عروسکم فکر نمی کردم

من آدمی نیستم که اشگم دمه مشگم باشه

اما

وقتی گریه ام می گیره

یعنی توی عمق احساس غرقم

و تا رسیدن به خونه

دستمالم خیس خیس بود

نمی تونم برات بگم که توی این مسافت چه شد

اصلا چنین حالی گفتنی نیس

باید حس کرد

آخه چه جوری میشه حسو بیان کرد ؟

باید اونو ابراز کرد

بروز دادنشم ساده نیس

بگذر ازین دسپاچلفتی ها که ندیده عاشقند وزود فارغ ...

آخ... بابا جونم

آخه کجائی؟

وای ...کاش میدیدی که جلوی کلیسای ارامنه

برای منه مسلمون چه اتفاقی افتاد

هیچکسی فکر نمی کرد چیزی که توی بغلمه یه عروسکه

رسیدم جلو کلیسا

نمی تونستم برم تو

جلوی در

سرمو گذاشتم به دیوار

عیسی مسیح (ع) آمد جلوی نظرم

قسمش دادم

اونو به جان مادرش قسم دادم

و بعد...

کسی گفت : بارو   Barev

به خودم آمدم

جواب دادم :علیک سلام

با تعجب من و بچه توی بغلمو برانداز می کرد

خیلی زود از آنجا دور شدم

و با بی میلی به خانه رسیدم

و این در حالی بود

که مجذوب زمزمه خیالی تو شده بودم

عروسک قشنگ من آبی پوشیده

تو تخت خواب مخملش آروم خوابیده

یه روز پدر رفته بازار اونو خریده

قشنگ تر از عروسکم هیچ کس ندیده

عروسک من

چشماتو باز کن 

وقتی که شب شد

اون وقت لالا کن

بیا بریم توی حیاط با من بازی کن

توپ بازی و شن بازی و طناب بازی کن.

 

 

 

 

هوای رفتن...

 

این روزا

دسم به نوشتن تمایلی نداره

دوس دارم نقاشی کنم

اونم فقط چهره تو رو...

یه چیز عجیبی که متوجه شدم اینه که

اگه خودمم نخوام

تو نمیذاری راحت باشم

اصلا نمی دونم چی از جونم میخوای !

چرا دوس داری همه اش آشفته باشم؟

مگه من به تو چه بدی کردم؟

شبای قدر

بیشتر تا صبح بیدار بودم

مناجات مولا رو می خوندم

دلتنگی های ما کجا و دلتنگی های علی ع !!

ولی همین دلتنگی ها

ماهارو به خدا نزدیکتر می کنه

دو روز پیش رفتم پیش عزیز

خونه اشو یه کم آب و جارو کردم

چنتا شاخه گلم براش گرفته بودم

اول سنگ هارو خوب شستم

بعدش گل هارو گذاشتم

یه شیشه گلابم پاشیدم رو گل ها

آخ که چه صفائی پیدا کرد

تنها بودم

یه کم با هاش حرف زدم

بعد براش زیارت عاشورا خوندم

اصلا دلم نمی خواست برگردم خونه

یه یکساعتی

دلی از عزا درآوردم

همیشه مادرا

تنها پناهگاه دلتنگی های ما هستن

حالا خوبه خودمم کنار خونه اش یه جا دارم

اما نمی دونم کی نوبتم میرسه

خیلی بهش التماس کردم

خب دلم میخواد برای همیشه برم پیشش

اونجا یه صفای دیگه داره

از تو که خیری ندیدیم

باز اون که هر از گاهی یه محبتی بهم داره

لااقل میآد به خوابم

اما تو چی ؟!

انگار نه انگار

فقط فکر خودتی

اصلا نمیگی این مادر مرده هم آدمه

دلمم دیگه نمی خواد بگی

ولی دوس دارم

یه بار خودتو توی آئینه نگاه کنی

ببینی چه قدر تغییر کردی

اونی که من دوسش داشتم شکل این عکس بود

 

 

اما او هم رفت و منو تنها گذاشت

پس هی نگو کجا می خوای بری

بابا جون میخوام برم پیش اون...

نامه ۴

دوس داشتم برات یه نامه بنویسم

اما نمی دونم چگونه شروع کنم

هاج و واج موندم

میدونی که خیلی وقته از هم بی خبریم

اما این ظاهر قضیه ست

حتی یه ثانیه هم

در طول گذشته

نتونستم از دست تو رها شم

درست مثه یه سایه

همه جا با منی

گاهی که  خدارو زمزمه می کنم

یواشکی بهش میگم

خدا جون !  نمیشه بتونم فراموشش کنم ؟

اما مثه اینکه

خدا هم نمی خواد از تو جدا باشم

خیلی در مونده شدم

داغونم ، باور کن !

نمی دونم تو با من چکار کردی که

توی بیقراری ها غرقم

یه نیروی عجیبی

مدام منو می کشه به سمت و سوی تو

یه احساسی بهم میگه

تو هم حال منو داری اما

قسمت ما ، سوختنه

ما باید خاکستر بشیم

اما تا خاکستر شدن

باید سوخت و ساخت

چه خوب می شد اگر مثه هندو ها

خاکسترمون رو میریختن توی رود

من حتی اونجا هم

تورو پیدا می کردم

ای کاش نامه ام دسه کسی نیفته

دلم نمی خواد اونو بخونن

دلم می خواد فقط تو بخونی

میدونم منتظری

میدونم که دلت نمی خواست جوابتو ندم

اما به خاطر خودت بود

نمی تونستم ناراحتی تورو ببینم

بهم گفتن تا ژانویه میآئی

چه فرقی می کنه

تو که همیشه پیشمی

اگر تا آمدنت به سفر نرفتم

و اگر سوی چشمم یاری کند

دوباره تورا خواهم دید

و گل از گلم خواهد شکفت

دلم برایت پر می کشد

درست بالای دریای مدیترانه

از آنجاست

که تورا میبینم

فقط نمی دانم که تو

چگونه می توانی مرا ببینی !

این همان احساسیست

که مجذوبم می کند

و نهایت این جذبه همان خاکستریست

که دوست دارم

به رودی سپرده شود

که از حاشیه خاطراتت عبور می کند

آیا می شود فراموش کرد؟

خواستگاری...

ساعتی بعد از افطار

آمدند...

مادرو پسر

و چه ساده آمدند

بدون هیچ تشریفاتی...

و من از همه جا بی خبر

آگاه شدم  که آنها برای شادی آمده اند

ساعتی را به گفت و گو نشستیم

و بعد رفتند...

نمی خواستم اینجا بنویسم

اما تورا چه کنم

باید به تو هم می گفتم

وقتی کنار هم نگاهشان می کردم

شباهتی عجیب بهم داشتند

فکر می کنم

نیروئی توانسته آندو را به هم وصل کند

شادی ساز هم می زند

صدای گرمی دارد

گاهی صدایش را همراه با سه تارش می شنوم

عارفانه می خواند

نمازش ترک نمی شود

گیاهان را دوست دارد

با گیاه حرف می زند

برایشان سه تار می زند

دف می زند

دنیای عجیبی دارد

محمد 32 ساله است

فعال مایشا

پسر خوبیست

به دلم نشست

او و خواهرش دو قلو هستند

آرزو می کنم همه خوشبخت باشند

وتونیز...

فریاد۲

 

 وقتی هستی...

حتی به اندازه ی ثانیه ای زودگذر...

تمامیه زندگی را سرشار از عشق می یابم.

تو رویای بودن من هستی

تکامل هر آنچه از احساس درک کردم.

سرآمد هر خواستنی در دنیا...

باش حتی اگر مال من نیستی...

من به باور کردنت مینازم .

 

این ها رو تو گفتی

هر روز ،

هر بار ..

و من فریاد کشیدم

کسی نشنید !