اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

هوای رفتن...

 

این روزا

دسم به نوشتن تمایلی نداره

دوس دارم نقاشی کنم

اونم فقط چهره تو رو...

یه چیز عجیبی که متوجه شدم اینه که

اگه خودمم نخوام

تو نمیذاری راحت باشم

اصلا نمی دونم چی از جونم میخوای !

چرا دوس داری همه اش آشفته باشم؟

مگه من به تو چه بدی کردم؟

شبای قدر

بیشتر تا صبح بیدار بودم

مناجات مولا رو می خوندم

دلتنگی های ما کجا و دلتنگی های علی ع !!

ولی همین دلتنگی ها

ماهارو به خدا نزدیکتر می کنه

دو روز پیش رفتم پیش عزیز

خونه اشو یه کم آب و جارو کردم

چنتا شاخه گلم براش گرفته بودم

اول سنگ هارو خوب شستم

بعدش گل هارو گذاشتم

یه شیشه گلابم پاشیدم رو گل ها

آخ که چه صفائی پیدا کرد

تنها بودم

یه کم با هاش حرف زدم

بعد براش زیارت عاشورا خوندم

اصلا دلم نمی خواست برگردم خونه

یه یکساعتی

دلی از عزا درآوردم

همیشه مادرا

تنها پناهگاه دلتنگی های ما هستن

حالا خوبه خودمم کنار خونه اش یه جا دارم

اما نمی دونم کی نوبتم میرسه

خیلی بهش التماس کردم

خب دلم میخواد برای همیشه برم پیشش

اونجا یه صفای دیگه داره

از تو که خیری ندیدیم

باز اون که هر از گاهی یه محبتی بهم داره

لااقل میآد به خوابم

اما تو چی ؟!

انگار نه انگار

فقط فکر خودتی

اصلا نمیگی این مادر مرده هم آدمه

دلمم دیگه نمی خواد بگی

ولی دوس دارم

یه بار خودتو توی آئینه نگاه کنی

ببینی چه قدر تغییر کردی

اونی که من دوسش داشتم شکل این عکس بود

 

 

اما او هم رفت و منو تنها گذاشت

پس هی نگو کجا می خوای بری

بابا جون میخوام برم پیش اون...