اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

چه کسی...

چه کسی ممکنه روی زنگ این خونه کلیک کنه؟

از این خونه ،

فقط دو نفر خبر دارن .

پس کیه که 16 بار زنگ زده ؟

میآد اینجا چی رو میخونه !؟

این خطوط در هم وبرهم آنقدر ها هم جالب نیستن

این واژه ها معمولیه

حرف تازه ای نیست

پس چه چیزی توجه اونو جلب کرده

که مشتاقانه

بدون سرو صدا

میآد

و توی سکوت اینجا محو میشه؟

نمی دونم کیه !

اما هر که باشه

اونی که من می خوام نیست !

شایدم باشه

اما چرا باهام حرف نمی زنه ؟

چرا باهام قهره ؟

مگه من چیکار کردم ؟

چرا بهم نمیگه ؟

آهان...فهمیدم !!

گذاشته وقتی مردم بیآد سر قبرم

بگه بابا من بودم !

چه بیآد و چه نیآد

من فقط به خاطر تو می نویسم

تا بترکه چشم حسود...  دقلک.

 

قصه پدر...

چقدر حرفات شیرین بود

کلمه به کلمه اونارو خوندم

شاید چندین بار

دلم میخواست کلمه به کلمه هم برات بنویسم

اما قسمت نشد

الانه شب از نیمه گذشته

و تو در خواب هستی

مثه همون کوچیکیات

صبح که از خواب پاشی

میبینی پدر برات یه قصه گفته

اما خودش نیست...

دلم میخواست برات بگم

برات بگم اگه دنیا و آدماش بی وفا هستن

اما خدا

همیشه با وفاست

او از قلب آدماش با خبره

برا همینم هست که حس میکنی

یکی هواتو داره

تورو به خدا قلبت رو پاک نگه دار

نگذار دچار هوای نفس بشه

هر وقت گرفتار مشکلی میشی

با مادر حرف بزن

هیچی رو ازش مخفی نکن

او بهترین راهنمای توست

منم مثه تو دلم برای کسانی که حالا دیگه نیستن تنگ میشه

منم فکر می کنم اگه بمیرم ، میرم پیش اونا

اونارو می بینم

اما شاید اینگونه نباشه

ما در روند تکاملی  

دوره های متفاوتی رو طی میکنیم

همه ما از خدائیم و به او بر می گردیم

و همه باید این مسیر رو طی کنن

شاید دیدار ما در دوره بعد

به گونه ای دیگر باشد

هیچکس نمی داند

اما تو میتوانی با چشم دل

هر آنچه را بخواهی ببینی

اگر می توانستیم

فریب ظاهر زیبا را نخوریم

و اگر دل مشغولی های زندگی

مانع رشد معرفت ما نمی شد

آنچه را می خواستی می دیدی

جسم فانی را رها کن

روح باقی را دریاب

سعید، من، مادر و دائی همه مسافریم

ببین از عزیزانت چه آموخته ای

و چه خواهی گذاشت

خدا رو شکر که میراث فرهنگی سعید

تا اینجا که درک کرده ام

کم نبوده

مبادا این میراث به یغما رود

جسم برای تو چه می کند؟

روحش را دریاب

تا برای تعالی

میانبر زده باشی...

امامزاده...

الانه از محل قرار برگشتم

و چه ملاقاتی بود !

مثه اینکه کسی منتظرم بود

میدونی !

همیشه اون خیابون به خاطر اینکه

کنار بازاره خیلی شلوغه

اما وقتی رسیدم اونجا

درست مقابل امامزاده

جای پارک یه ماشین از قبل برام آماده شده بود

خیلی خوشحال شدم

اینو به فال نیک گرفتم

توی دلم گفتم بدون آقا خوشحاله که به زیارتش آمدم.

برای همینم همه چی رو آماده کرده

حرمش خلوت بود

دیگه از اون سفره های کوچیک

با نون و خرما

پنیرو سبزی خبری نبود

صدای اون آقا مداحه

که همیشه روضه حضرت رقیه

یا ابوالفضل العباس رو میخوند

دیگه توی فضای حرم نمی پیچید

قدیما یه صفای دیگه داشت

داشتم دعا می کردم

صدای ناله حزینی رو از یه گوشه در قسمت زنها شنیدم

خیلی سوزناک ناله می کرد

منم که منتظر یه جرقه بودم

همونجا نشستم

روضه اون خانومه منو دگرگون کرد

من که دلم میخواست فضای اون قدیمارو

اونجا حس کنم

خود آقا برام فراهم کرد

جات خیلی سبز بود

حالی کردم

سبک تر شدم

خواستم برگردم

جوانی سلام کرد

کمک میخواست

کمکش کردم

دعا کرد

شاید اورا هم آقا فرستاده بود

کسی چه می داند

و برگشتم

خوش و خوشحال...

نذر

تو شهری که من زندگی می کنم

یه امامزاده هست

گنبد و بارگاهی داره

بچه که بودم

میدیدم که

اغلب بزرگتر ها

نذرشونو در این امامزاده ادا میکردند

گاهی مادرم منو با خودش می برد اونجا

همیشه نون و خرما

یا پنیرو سبزی

سر سفره های کوچیک

توی امامزاده

بین مردم پخش می شد

اینها کسانی بودند که نذر حضرت رقیه

یا حضرت ابوالفضل رو داشتند

یه مداح پیری هم همیشه اونجا بود

که روضه می خوند

الانه دیگه نیست

پدرم میگفت :

این آقا خیلی مجربه

یه روز یه نفر که از کسی قرضی میگیره

حاضر نمیشه دینشو ادا کنه

با هم میآن جلوی همین امامزاده

اونیکه پول قرض داده بوده به اونیکه

پول قرض گرفته بوده میگه:

اگه به این آقا قسم بخوری که از من پول قرض نکردی

من همه اون پول رو به تو می بخشم.

اون آقاهه هم با پرروئی میگه:

به این آقا قسم که تو به من پولی ندادی

پدرم که شاهد ماجرا بوده می گفت:

هنوز چند قدم اون آقاهه دور نشده بود که

میفته و میمیره...

بگذریم

من خیلی این امامزاده رو دوس دارم

و به مجرب بودنش اعتقاد عجیبی دارم

برای تو نذر کرده بودم پیش همین آقا

پنج شنبه که شب جمعه میشه

میرم اونجا

برات دعا می کنم

در اونجا از خدا می خوام که

همه جوونا خوشبخت و عاقبت به خیر بشن

برای تو و زهرا دعای مخصوص دارم

شما ها هم اگه دلتون وصل شد

پدر رو دعا کنین

چه باشم و چه نباشم...

عکس

بگذار دنیای مجازیه پدر

با همین عکس های مجازی

تزئین بشه...

یه عکس زوار دررفته قدیمی !

نمی دونم عکس کیه !!

نمی دونم عکاسش کجاست !

فقط میدونم

کسی اونو داده به من

اما نه همه شو

فقط یه تیکه شو

منم اون تیکه رو آوردم توی دنیای مجازی

گذاشتمش اینجا

اولش خواب بود

بیدارش کردم

لباسشو عوض کردم

کلاه براش گذاشتم

یه طوری نیگا میکنه که انگار

میشناستت

بازم معرفت اون

امروزی  ها که نمی فهمن بابا چیه یا نه نه !

آخ که دس رو دلم نذار

این بغض لامصب نمی ترکه

تا راحت بشم...

باور نمی کردم بیآد

اما آمد

باور نمی کردم نبینمش

اما ندیدمش

امروز قاب عکسشو که سالها روی دیوار اتاقم

گذاشته بودم برداشتم

چشمم که به او می افتاد

ناراحت می شدم

اگه کسی راجع به او چیزی بگه

خیلی غمگین میشم

دوس ندارم هیچی دیگه  از او بدونم

بجای عکس او

تورو به تصویر کشیدم

حالا توروبروی منی

دارم فکر می کنم

خوش به حال سعید

که هیچوقت داغ ندید...

 

حضور گنگ...

هر چیزی ممکنه اتفاق بیفته

حتی اینکه یه روز

همین نوشته ها رو کسی بخونه

که براش مینوشتی

اما دوس نداشتی

او بخونه...

نوشته ها دو گونه هستند

خاص و عام

و نوشته من

نه خاص است و نه عام

میدانم برای کیست

او نمی داند برای اوست

و ...

زیباتر از این چیست ؟

 

رویا

بذار بگن پدر هم عاشقه

خب مگه پدر دل نداره؟

چرا عاشق نباشه؟

اما عشق اوکجا و عشق شما ها...

هزار تا خونه فاصله ست

شایدم بیشتر

یکیشو برات میگم:

تلفن زنگ زد

خیلی کار داشتم

نمی تونستم گوشی رو بردارم

اما صدای زنگ تلفن اعصابم رو بهم ریخته بود

مجبور شدم جواب بدم

صدا آشنا بود

و خسته

از راهی دور، خیلی دور

شاید سالها فاصله

یک لحظه ، تنها یک لحظه

سکوت بودو بس

زمان را فراموش کردم

کارم را از یاد بردم

گیج شده بودم

باور نمی کردم

او بود...کسی که همه لحظه های منو

سالها پیش با خودش برده بود

و تنها خاطره ائی ازو مانده بود

حرف نمی زدیم

حس می کردیم

گفتم کجائی

گفت اینجا

گفتم بیا

گفت کجا

دیگر نفهمیدم

ساعتی بعد با او بودم

کنار جاری رود

آنجا که مامن عشق بود

و کسی نبود

من بودم و او

و سالهای دوری که او نبود

اورا یافته بودم

همانگونه ،

همان شکل ،

و با همان طراوت.

گفت: پیر شدی

گفتم : از عشق است

گفت : کدام عشق ؟

گفتم: تو

قطره ای روی گونه اش پدیدار شد

خواستم قطره را دریابم

چکید

روی دستانم

دستم را گرفت

قطره را می نگریست

و من اورا...

غرق نگاه بودیم

و نفهمیدیم

به کجا رسیده ایم

و رویای من پر کشید

و رفت

و هرگز نیآمد دیگر...