اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

قصه پدر...

چقدر حرفات شیرین بود

کلمه به کلمه اونارو خوندم

شاید چندین بار

دلم میخواست کلمه به کلمه هم برات بنویسم

اما قسمت نشد

الانه شب از نیمه گذشته

و تو در خواب هستی

مثه همون کوچیکیات

صبح که از خواب پاشی

میبینی پدر برات یه قصه گفته

اما خودش نیست...

دلم میخواست برات بگم

برات بگم اگه دنیا و آدماش بی وفا هستن

اما خدا

همیشه با وفاست

او از قلب آدماش با خبره

برا همینم هست که حس میکنی

یکی هواتو داره

تورو به خدا قلبت رو پاک نگه دار

نگذار دچار هوای نفس بشه

هر وقت گرفتار مشکلی میشی

با مادر حرف بزن

هیچی رو ازش مخفی نکن

او بهترین راهنمای توست

منم مثه تو دلم برای کسانی که حالا دیگه نیستن تنگ میشه

منم فکر می کنم اگه بمیرم ، میرم پیش اونا

اونارو می بینم

اما شاید اینگونه نباشه

ما در روند تکاملی  

دوره های متفاوتی رو طی میکنیم

همه ما از خدائیم و به او بر می گردیم

و همه باید این مسیر رو طی کنن

شاید دیدار ما در دوره بعد

به گونه ای دیگر باشد

هیچکس نمی داند

اما تو میتوانی با چشم دل

هر آنچه را بخواهی ببینی

اگر می توانستیم

فریب ظاهر زیبا را نخوریم

و اگر دل مشغولی های زندگی

مانع رشد معرفت ما نمی شد

آنچه را می خواستی می دیدی

جسم فانی را رها کن

روح باقی را دریاب

سعید، من، مادر و دائی همه مسافریم

ببین از عزیزانت چه آموخته ای

و چه خواهی گذاشت

خدا رو شکر که میراث فرهنگی سعید

تا اینجا که درک کرده ام

کم نبوده

مبادا این میراث به یغما رود

جسم برای تو چه می کند؟

روحش را دریاب

تا برای تعالی

میانبر زده باشی...