اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

فعلا...

 

 

  

  

هر لحظه که رویای تو می آید پیش

غافل شوم اززندگی و هستی خویش!

چندیست  فسرده و غمینم  پی  دوست

آن دوست رها کرده خودوخانه خویش

این راز بماند که چه سان محو توام

دلداده نمی کند عیان محنت  خویش

روزیکه  قیامت  خدا سر   برسد

آگاه شویم  ونادم از کرده خویش 

 

گاهی  طبعم گل می کنه و یه چیزی میگم

نمیدونم که میشه اسمشو شعر گذاشت یا نه !

هرچی هست همینه

یه احساسی بهم میگه باید دست از همه بکشم

برم جائی که آدماش کمتره و طبیعتش بیشتر

برم جائی و با خودم خلوت کنم،

فکر کنم،

و سعی کنم کمتر به اوضاع جاری بپردازم

از نوشتن خسته شدم

حتی از آمدن پیش تو

باید مدتی ساکت باشم

این دلیل عدم علاقه ام به تو نیست

خودم خسته هستم

این بار بخش نظرات رو باز می گذارم تا اگه اومدی و

خواستی چیزی بنویسی ،بنویسی

حالم که بهتر بشه شاید دوباره بیآم

فعلا تا مدتی به من اجازه بده از همه دور باشم

این به صلاح منه...

تولد

داغونم...

تمام هفته گذشته رو در سخت ترین شرایط روحی گذروندم

دیشب دیگه طاقتم تموم شد

راهی قم شدم

نفهمیدم این اشگ ها کجا قائم شده بودن که اینگونه سر ریز و جاری بود

ساعت 11 شبه

صدای حاج مهدی سماواتی و دعای کمیلش دلمو برده پیش خدا

اصلا روی زمین نیستم

توی موج صدا غرقم

نمیدونم کی منو رسوند به حرم

منکه هیچی حالیم نبود

کنار پنجره منتهی به حرم ایستادم

از دور ضریح حضرت رو نگاه می کردم

هیچی جز خدارو نمی دیدم

انگار روبروم واساده بود

باهاش حرف زدم

دردودل کردم

ساعتی گذشت و برگشتم

نماز صبح امروز برام معنای دیگه ی داشت

نماز نبود

احساسی بود که آرومم می کرد

الانه که دارم برات می نویسم هنوز همون حس رو دارم

حسی که نمی تونم توضیح بدم

فقط قانع شدم که خیلی اشتباه کرده ام

اما اگر اشتباه نمی کردم چه می کردم

آیا معنای محبت ، اشتباهه؟

آیا فداکاری و ایثار ، اشتباهه؟

آیا از خود گذشتگی ، اشتباهه؟

بابا...

ثمر منو خیلی اذیت می کنه

نمی دونم چیکار کنم

وضعیت روحی متعادلی نداره

دلم براش شور می زنه

خوش به حال تو ، لا اقل دیوونه نیستی

اما او...

نمی فهمه که من یک پدرم

فردا روز تولدشه

نمی تونم براش چیزی بفرستم

نمی تونم تولدش رو تبریک بگم

نمی تونم ببینمش

دیشب براش خیلی دعا کردم

خدا کنه فردا بخیر بگذره

تو هم دعا کن...

نامه

برام سخته که از حال و روزم برات بنویسم

شاید به نوعی دیگر وضعیت من شبیه اوضاع فکری تو باشه

هرچی هست ، سکوت بهترین کلامه

از روزگار و درد بیماری  دوستم بی خبرم

اما اولویت درخواستم از خدا در هر شرایطی شفای اوست

فکر می کنم بستری شده باشد

اگر در خانه بود حتما برایم می نوشت

دعایش کن

او از بهترین هاست

از ثمره خبری ندارم

نمیدانم چه می کند

او نیز وفای پرستو را دارد

و من با اینگونه وفاداری ها غریبه ام

با اینکه به من نزدیک است اما دوست ندارم مزاحمش باشم

اگر به من نیاز داشته باشد خودش تماس می گیرد

اما تو...

مدتیست کوتاه که حرف هایت را در سینه محبوس کرده ای

از همان روزی که نوشتی نمی توانی در آن حریم خصوصی بعضی مطالب

را بگوئی متوجه شدم

البته نمی خواستم پیگیری کنم چون فکر می کنم تو به اندازه کافی

رشد کرده ای و میتوانی از پس مسائل بر بیآئی

اما توصیه می کنم حتما با مادر مشورت کن

خودت هم میدانی که هیچ کس محرم تر از او نیست

او راهنما و مرشد عالمیست  برای تو

در هر شرایطی اول با او سخن بگو

او صلاح تورا بهتر می داند

به خدا راست می گویم...

آشنا

مدتها بود که با اسم مستعار مطلب می نوشت

مطالبش را دوست داشتم

حرف هایش دلنشین بود

از خدا می گفت

از عشق و حقیقت وجود می گفت

دوست داشتم ببینمش

اما هرگز چنین درخواستی از وی نکردم

او کنار حرم مولای غریبمان بیتوته داشت

و من بسیار از وی دور...

حرف هایش پیامبر گونه ، چنان اثری داشت که

احساس کردم شخصیتی استثنائیست

اورا ندیده بودم و تنها از راه خواندن مطالبش درکش می کردم

تا جائیکه

دوستی جوان داشتم که دختر کوچکش به ناگاه دچار هموفیلی می شود

بسیار ناراحت بود

می خواست برود امام رضا

به او سفارش کردم برود نزد آقای...

او رفت و برگشت اما چیزی نگفت

به من نگفت که چه کسی را دیده

به من نگفت آن آقا چگونه بود و چه می کرد

و این گذشت

یک روز پیامی داشتم از آشنائی که هرگز ندیده بودمش

نوشته بود می خواهم تورا ببینم

ایام عید بود

آدرسی که به من داد ، مجلسی بود معنوی در خیابان...

شوق دیدار مردی که تنها با مطالبش آشنا بودم هیجان خاصی

در من ایجاد می کرد

و ساعت موعود رسید

مجلس هنوز شروع نشده بود

من غریبانه وارد صحن مجلس شدم

کسی به اسم مرا خواند

فهمیدم اوست

مرد جوانی که لباس روحانیت به تن داشت

روی ویلچر نشسته بود

صورتش بسیار شاداب و نورانی مینمود

همان نگاه اول دلم را برد

دستش را بوسیدم و کنارش نشستم

او همان مردی بود که دو سال تمام مطالبش را می خواندم

و به او وابسته شده بودم

اکنون کاملا اورا حس می کردم

پاهایش را در جبهه از دست داده بود

شیمیائی هم شده بود و از بیماری های خاص این ماده هم در امان نبود

با این حال آنقدر سرزنده و چالاک بود که نمیتوانستی تصور کنی او بیمارست.

پیامبر گونه در سفر بود و در مجالس مخصوص دعوت می شد

جوان ها دوستش داشتند

بسیار مهربان بود

همسر جوانی داشت که عاشقانه جور بیماری اورا متحمل می شد

در زیر زمین خانه ای که بسیار کوچک بود زندگی می کرد

و هیچگونه تجملی نداشت

ذکرش خدا بود و بس

این هارا خودش نگفت بلکه آن دوستی که نزدش فرستادم

برایم بعد ها تعریف کرد.

هر گاه دلم می گرفت برای او می نوشتم و آرامم می کرد

یکبار برایش درد دلی را نوشتم که بی جواب ماند

خجالت کشیدم که پیگیر جواب باشم

تصور کردم مایل نبوده است با من ارتباط بگیرد

و چه اشتباهی !

دیگر برایش چیزی ننوشتم

دو سال گذشت...

یکسال بیشتر بود که دیگر چیزی نمی نوشت

و من باز هم بی اعتنائی کردم

هفته گذشته پیامی از وی رسید

در جواب برایش نوشتم علت عدم ارتباطم چه بوده

و او نوشت که هیچ پیامی از من دریافت ننموده تا جواب دهد

اکنون او سخت بیمار است و من بسیار خجل

می گوید در جدالم

بین مرگ و زندگی

حیف است او نباشد

از خدا خواسته ام بجای او مرا ببرد

آیا این دعا مستجاب خواهد شد؟

نمیدانم !

گریز

 

 

همیشه بین موندن و رفتن ،

رفتن رو انتخاب کردم.

میدونستمم که خیلی سخته ،

با این حال تصورم این بود که

اگه برم بهتره !

اینکه چرا می گریزم ، قصه ایست از درک واقعیت موجود

شاید این گریز، منحصر به فرد باشد

شاید هم نه...اما

من نتوانستم در این مسیرهمراهی را بیآبم

همه مانده بودند

کسی مایل به رفتن نبود

آنها غرق در واقعیت ها بودند و کمتر از حقیقت اطلاع داشتند

گریز من از واقعیت به حقیقت ،

عنایتی بود که شامل حالم شد...

یکبار دیگر

فضای شب را می شکافتم و پیش می رفتم

باران میآمد،

مثل چشم هایم می بارید،

من بودم و خدا،

و دل تنگی که می سوخت و می ساخت.

شب از نیمه گذشته بود

موبایلم زنگ زد

و من می رفتم

و غرق در برهوت شب

نفهمیدم که بود

بار دیگر زنگ زد

کنار جاده ایستادم

خدایا چه کسی می تواند باشد؟

صدایش در دل شب پیچید

بابا...!

خدای من...ثمر بود

احساس کردم نگران شده

حدسم درست بود

او خواب دیده بود

میگفت:

کنار دریا ایستاده بودم و شما شنا می کردید

و من نگاه می کردم

موج عظیمی شمارا بالا و پائین می برد

مضطرب شده بودم که غرق می شوید

چشمم فقط به یک نقطه بود

و دیگر آن نقطه را ندیدم

فریاد زدم

کسی نبود

از خواب پریدم

بدنم می لرزید

به ناچار زنگ زدم...

خوابش را در حالی تعریف می کرد که بغض کرده بود

به زحمت آرامش کردم

و برایش گفتم کجا هستم

خیالش راحت شد و گفت : التماس دعا

 و من دوباره راندم

و تا سحر با حقیقت ،همراه...

عشق

این روزا،

لحظه های سختیه که داره می گذره ،

من باید با این لحظه ها همراه باشم ،

قدرت فرار از اونارو ندارم.

این لحظه ها...

چنان منو احاطه کرده اند که از حصارشون راه گریزی نیست .

من در این حصار ،

هنوز سرگردانم

هنوز گمشده خود را نیافته ام

و هنوز ...جان می کنم.

غربتم در این شهر پر ازدحام تمامی ندارد

همه غریبه هستند

آشنائی ، دوستی ، رفیقی نیست

من آنها را نمی خواهم

فقط به من بگوئید او کجاست...!

اوئی که همیشه در خیالم نقش می شود

اوئی که مرا با خود بدنیای قصه ها می کشاند و آنجا رها می کند

اوئی که همواره سراب بود و مرا تا انتهای حسرت فسرد

اوئی که هرگز نخواهد آمد.

من بدنبال گمشده ام می گردم

و در این بیابان برهوت جز رویای او ماوائی ندارم

نمیدانم کجاست

چه می کند

با کیست

فقط میدانم که دیر گاهیست از انتظار

که چشمانم به چشمان یعقوب در فراق یوسف می بالد

و دیگر نمی بیند

دلم برای گمشده ام تنگ است

آزرده است

و شاید مرده باشد

دلم دیگر دل نیست ، سنگ است ،

بر مزار عشق !

عشقی که رویای تورا برسینه حک کرده بود

اگر از دیار ما گذر کردی

در انتهای جاده ناباوری ، قبریست

حک شده بر سینه دشت عشق

آنجا نوشته

عشق ! دروغی بیش نیست

بیهوده سرگردانی

برگرد...