اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

فعلا...

 

 

  

  

هر لحظه که رویای تو می آید پیش

غافل شوم اززندگی و هستی خویش!

چندیست  فسرده و غمینم  پی  دوست

آن دوست رها کرده خودوخانه خویش

این راز بماند که چه سان محو توام

دلداده نمی کند عیان محنت  خویش

روزیکه  قیامت  خدا سر   برسد

آگاه شویم  ونادم از کرده خویش 

 

گاهی  طبعم گل می کنه و یه چیزی میگم

نمیدونم که میشه اسمشو شعر گذاشت یا نه !

هرچی هست همینه

یه احساسی بهم میگه باید دست از همه بکشم

برم جائی که آدماش کمتره و طبیعتش بیشتر

برم جائی و با خودم خلوت کنم،

فکر کنم،

و سعی کنم کمتر به اوضاع جاری بپردازم

از نوشتن خسته شدم

حتی از آمدن پیش تو

باید مدتی ساکت باشم

این دلیل عدم علاقه ام به تو نیست

خودم خسته هستم

این بار بخش نظرات رو باز می گذارم تا اگه اومدی و

خواستی چیزی بنویسی ،بنویسی

حالم که بهتر بشه شاید دوباره بیآم

فعلا تا مدتی به من اجازه بده از همه دور باشم

این به صلاح منه...

نظرات 3 + ارسال نظر
دخترتون سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:37 ب.ظ

هزار بار اومدم بنویسم...از صبح این صفحه بازه...
اما دریغ از یک کلمه که بتونم بگم...
من هیچوقت طاقت ناراحت کردنتون رو نداشتم...اگر میدونید باید بریدیه مدت...قبول...فقط یادتون باشه یکی هست که منتظر برگشتتونه...زیاد طولانی نشه...
مواظب خودتون باشید...
ببخشید...نمیدونم باید چی بگم...اصلا نمیدونم...

نه...هیچ جا نمیرم
فقط اگه دلم ازتون بگیره سکوت می کنم...همین

شیمای شما چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:43 ب.ظ

دوستتون دارم پدر...
حتی واسه همین تهدید هاتون...
آدم رو تا مرگ میترسونید بعد دلتون به رحم میاد و میبینید اینی که دارید تنبیهش میکنید طاقت این تنبیه رو نداره...
حالا که میمونید سعی میکنم بهتر شم...به خدا سعی میکنم... اما به منم حق بدید...اونایی که شما راحت میگید واسه من یه رویای محاله...کاش میدونستید چقدر سخته...
امروز یه خوابی دیدم مینویسمش توی وبلاگ...برای من که جالب بود....
راستیییییییییی...من اینقدر احساس خوبی دارم که این نظرات شما بازهههههههههههههه....دیگه وقتی میام اینجا حس نمیکنم یکی جلوی دهنمو گرفته که حرف نزنم...حس میکنم پدرم نشسته و منتظره من باهاش حرف بزنم...خیلییی حس خوبیه...مرسی که بهم این لطف رو کردید...
دعام میکنید مگه نه؟؟؟
من دارم یه تصمیمی میگیرم که خیلی مهمه و در عین حال من گیج شدم سپردمش دیگه به خدا چون از ظرفیت و عقل و دل و همه چیه من بالاتر بود...دعام کنید که راه درست جلوی پام قرار بگیره...
مواظب خودتون باشید و هی حرص این دخملای بد رو نخورید اینا هم بلاخره یه روزی خوب میشن:دیییییییی

خودمم تازه دیشب بعد از خدافظی با تو یه خواب خوب دیدم
اما من خوابمو برات نمیگم
فقط میدونم که تو دختر راستگوئی هستی و خیلی مهربون
منم دلم نمی خواد دنیای تورو خراب کنم
فقط می گم یه خورده کمتر خودتو اذیت کن
توی تصمیماتی که میگیری تورو خدا با اونائیکه مورد اعتمادت هستند مشورت کن
مهمترینشون مادر و دائی هستند
شجاع باش و از هیچی نترس
همیشه توی دعاهام حضور داری و دلم برات تنگ میشه
بابا...یادت نره حتما مشورت کن

شیما جمعه 1 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 07:39 ب.ظ

چرا خوابتونو نمیییییییییییییییییییییییییگین؟؟؟

از بس خوبه می ترسم حسودا چمم کنن!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد