اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اه...

خیلی دلم هوائی شده

این یکی دو باری که اومدم اونجا

چشمم که به اون مطلب میفته ، خیلی دلم میگیره

نمیدونستم که اینقدر به تو حساس شده ام

دلم می خواد کله شوعر مهسا رو بکوبونم به دیوار

اما خب...چیکار کنم که

دل وامونده ام اجازه نمیده

خدا نکنه از کسی بدم بیآد ، وای که اگه فرشته هم باشه ،

برای من ابلیسه !

نمیدونم بتو چی گفته ولی باید خیلی بی فرهنگ باشه که

جواب محبت رو با بی احترامی بده

دیدی بهت میگم خیلی ها نسبت به تو حسودی می کنن !

این برخورد نامناسب هم از همون مقوله هست

اما تو ناراحت نباش

اونا از رفتارشون نسبت به تو خیلی زود پشیمون می شن

بابا...

هیچی به اندازه توکل بر خدا و حق ، آدم رو آروم نمی کنه

من میدونم که دل تو بسیار پاک و مهربونه

من اطمینان دارم که تو سرمشق بسیار کسانی خواهی بود که

هم سن و سال تو اند

به چنین بر خوردهائی اعتنا نکن

فقط مراقب باش که تو مانند آنها نباشی

به نظر پدر بهترین کار ، کاریست که کردی

سکوت و عدم ارتباط ...

به دلم افتاده که سال جدید برای تو سال پر برکتی خواهد بود

هر وقت دلم کشیده میشه به سوی حق ،

از ته دل ازش می خوام

تو خوشحال باشی

سلامت باشی

دلم که هوائی می شه

فقط میآم پیش تو

حرفامو با تو می زنم

من از همه می گریزم و در کنار دل تو بیتوته می کنم

دوس دارم دلت روشن باشه

نور قلبت تا عمق تاریک دلها نفوذ کنه

پدر...دلم برایت تنگ است

و این دلتنگی شیرین است، انگار اینجائی...

پیش من...

یک ناله...

دلم که تنگ می شود ،

تنها مامن این دلتنگی، خانه ایست ، در آن دور ها

اما به من نزدیکست

میروم آنجا بیتوته می کنم

در آن ماوا ، کسی هست که پدر را میفهمد ، اورا حس می کند

نوائی آنجا هست که آرام می شوم

دلم نمی خواهد آن آشیانه بی تو باشد

اگر نباشی ،

اگر صدای تو نباشد ،

آنجا هم دیگر ماوا نیست

باید بروم جائی که تو هستی

اما کجا ؟!

کجا باید تورا بیآبم؟

کجا باید نفس گرم پدر گفتنت را حس کنم؟

گاهی صدای دلتنگیت را می شنوم

لحظه هائی که هوائی می شوی را حس می کنم

نمیدانم چه باید بکنم

من از تو دور مانده ام، خیلی دور !!

گاهی وحشت می کنم

از این همه اشتیاق می ترسم

آیا باید باور کنم که در عالم مجازی هستم،

یا حقیقت دارد؟

من چه کسی را یافته ام که بی او زندگی تلخ است؟

نمیدانم باید به سراب بیندیشم یاآب ؟

دلم که تنگ می شود

می آیم پیش تو

چه باشی و چه نباشی

آنجا پرسه می زنم

آنقدر... تا بیآئی

کلام کلام حرف هایت را می خوانم، می شنوم

گاهی آنقدر مهربانی که بی طاقت می شوم

چون نمی توانم جبران کنم غصه می خورم

دل پدر لبریز از غصه است

من در مقابل تو ناتوانم

دلشوره های تو بیش از من است

چرایش را نمیدانم!

اما دلتنگی های من بیش از دل توست

کاش روزی بیآید که هیچ دلی غمگین نباشد

به خانه که بر می گشتم ، برایت دعا می کردم

مثل یک پدر

مثل سعید ، پدر بزرگ

بابا... تو با من چه کرده ای؟

چرا اینگونه بیقراری می کنم؟

چرا برای تو می نویسم؟

چرا هرروز به خانه تو می آیم؟

چرا نگران تو ام؟

بودنت حتی مجازی، برایم زندگیست

تقدیر مرا هر لحظه به سوئی می کشد

اما هیچ سوئی جز سوی تو نمی شناسم

من به سوی تو می آیم

خدا کند فراموش نکنی

خدا کند باشی تا بیآیم...

عشق...

 

 

نه اینکه اینجا درش برای گفتگو بسته است ،

منم خیال می کنم کسی در بسته رو نمی کوبه !

بنابراین با خیال راحت داد می کشم ، فریاد می زنم ،

راسی شم که وقتی در سکوت فریاد می کشی ، خب آدم

خیال می کنه دیوونه شده دیگه...

باشه ...بزار خیال کنن !

ما که میدونیم دیوونگی عالم عاشقاس

وقتی عاشق میشی دنیا خیلی قشنگتره

حتی رنج و عذاب عشق هم برات مثه قصه است ، شیرینه

نمیدونم ...! یعنی ممکنه روی زمین آدمی بوده باشه که طعم عشق رو

نچشیده باشه؟

من فکر می کنم امکان نداره

بالاخره اگه آدم ، آدم باشه چطور ممکنه عاشق نشه ؟

ولی خب عشق داریم تا عشق

منظورم اون عشق های آتیشی نیس که تا یه آب بپاشی روش

خاموش و سرد بشه ،

بیشتر به اون عشقی فکر می کنم که آروم آروم تورو درگیر احساساتت

می کنه و دنیائی رو برات می سازه که هیچی غیر از اونو نمیبینی...

زندگی توام با عشق هیجان بیشتری داره

همه چی زیباتر به نظر میرسه

توی بادو بارون لبخند به چهره ات می شونه

حتی غم و اندوه هم برات قابل تحمل می شن

و هنوز کسی نتونسته این راز عظیم خلقت رو بفهمه که... چرا؟!

گاهی با خودم کلنجار میرم ، فکر می کنم ، بررسی می کنم

اما هیچوقت نتونستم بفهمم که چرا عشق بوجود میآد و چرا

درد اون شیرینه

حالا همه اینارو گفتم تا برسم به یک عشقی که نمونه نداره...

اگه از من بپرسن عاشق ترین موجود روی زمین کی بوده ؟

من میگم زینب کبری سلام ا...علیها

خیلی دلم می خواد به زیارتش برم اما چون از آدمای اونجا

خوشم نمیآد هیچوقت نخواهم رفت

هرکی می خواد بره کربلا ، من یه سفارش مخصوص بهش می کنم

همیشه به همه میگم اگه رفتی اونجا برو بالای تل زینبیه

از اونجا سلام منو به اون خانم برسون

اما سوریه و شام رو دوس ندارم یعنی طاقت ندارم تاریخ رو در اون

مقطع مرور کنم

حالا این روزا ، روزهای یاد آوری واقعه کربلاست

اما من فقط دلم پیش اون خانومه

اگر سیاه به تن می کنم برای او و عشق اوست

او خواهر کم نظیریست

ایشالا به حق درد هائی که او در این ایام و پس از آن کشید ، هم تو و هم مادر

همیشه سلامت باشین

ایشالا روح کسانی که برای تو عزیز بودند و حالا در جمع خانواده نیستند قرین

رحمت حقتعالی باشه

روح پدر بزرگ و سعید همواره شاد باشه

من اینجا براشون فاتحه می خونم

تو هم بخون

یادت باشه حتما به سعید سربزنی

دلش برای تو تنگه...

یک تکه عشق

زندگی عاشقونش مثه قصه، سر زبونا بود

قدرت عجیبی داشت

همه وجودش ایثار بود

همه ما اونو بابا صدا می کردیم

روزیکه ناغافل همسرش مرد ، او هم شکست

خیلی تنها بود

غرورش اجازه نمیداد که پیش بچه ها باشه

تنها زندگی می کرد

همه دلخوشیش چند تا عکس بود

اونارو گذاشته بود روی طاقچه

هیشکی نمیدونه که او حرفاشو با کدوم عکس میزد

یکبار که سرزده رفته بودم خونه اش

اونجا فهمیدم که می ایستاد روبروی عکس ها

خیره می شد به گذشته ایکه در چهره ها می دید

هیچ بچه ای نداشت اما  دختر همسرش رو خیلی دوست داشت

نوه های همسرش روهم خیلی دوست داشت

برای همه اونا واقعا زحمت کشید

دختری که مونس او و همسرش بود ازدواج کرد

حالا اونا تنها شدند

همسرش زن بسیار مهربانی بود

آنقدر مهربون که من شاید مثه مادرم اورو دوس داشتم

اورو در تمام مسافرت هام با خودم می بردم

اصلا این زن و شوهر نمونه بودند

وقتی الهه بدنیا آمد اونا اورو آوردند پیش خودشون

الهه اولین بچه اون دختری بود که بابا بزرگش کرده بود

بابا الهه رو خیلی دوس داشت، عاشق این بچه بود

از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو براش تهیه می کرد

جونش بودو الهه

حالا برات میگم چرا این حرف رو می زنم

الهه تا مقطع لیسانس درس خوند

بعد با یک پسر بسیار خوبی ازدواج کرد

و بعد رفت آمریکا و مقیم اونجا شد

بابا همسرش رو از دست داد

و دوره آوارگیش آغاز شد

گاهی بخونه نوه ها سر می زد اما بیشتر تنها بود

هفته گذشته به من اطلاع دادند که بابا حالش خوب نیست و

 در بیمارستان بستریست

فورا خودمو رسوندم اونجا

بابا در حالی که نیمه بیهوش بود اما منو شناخت

فکر کردم دیگه نفس های آخرو می کشه

حالش بسیار وخیم بود

الهه از آمریکا به سوی ایران پرواز کرده بود

همه ما فکر می کردیم بابا دیگه نمیتونه الهه رو ببینه

امروز برای عیادت به بیمارستان رفتم

ناامید بودم

هر لحظه امکان از دست دادن بابا رو انتظار می کشیدیم

اما وقتی وارد اتاق شدم

صحنه عجیبی رو دیدم

الهه اونجا بود و بابا حالش خوب

یک لحظه دستای الهه رو رها نمی کرد

رنگ و روش بر افروخته شده بود

انگار نه انگار که این همون مردیست که تا دیشب تشنج داشت

بابا دوباره زنده شده بود

حرف می زد

می خندید

خدایا عشق چه می کند ؟!

نگارخانه دل

هر وقت میومد پیشم دستامو میگرفت تو دستش و ول نمی کرد

فکر می کردم از روی علاقه است

اما امروزبا اتفاقی که افتاده متوجه شدم که او بدون اینکه بدونه

یه وظیفه ای رو به من محول کرده بودکه انجامش دادم.

پیر شده

بیشتر از سنش پیر شده

ماهی یکبار میآمد پیشم

چند روز بعد از آخرین باری که دیدمش

خبر آوردن که ...از دنیا رفت

از اون روز همیشه گرمای دستش رو توی دستام حس می کردم...

هفته گذشته مادرو دختری اومدن در دفتر کارم

احساس کردم میخوان چیزی بگن اما خجالت می کشیدن

مادر حرف نمی زد

حجب و حیای خاصی داشت

درست مثه مادر خودم

اونم از اداره جات می ترسید

چنین کسانی کم نسیتند

محیط های اداری براشون نا آشناست

اون دختر خودشو معرفی کرد

احساس کردم دستام داره گرم میشه

یاد آوری پدرش بود که دستامو گرم می کرد

خیلی سخته که با این حقوق های وظیفه بتونی دو سه تا دختر شوهر بدی

این دختر آخری بود

تازه نامزد کرده بود

یه کم سر به سر مادره گذاشتم که احساس راحتی بکنه

اتفاقا خیلی زود صمیمی شد و سر درد و دلش باز...

وام میخواست،

پرونده شونو نیگا کردم ، دیدم دویست و پنجاه هزار تومن بدهکارن

این بدهی مربوط به وامی بود که به شوهرش داده بودم

موجودی پس اندازشونم پنجاه هزار تومن بود که برای پرداخت وام

مناسب نبود

خب چیکار می تونستم براشون بکنم؟!

فرم درخواست وام رو براشون پر کردم و گفتم اگر خدا بخواهد حتما درست میشه

تلفن تماس رو یاداشت کردم و آنها رفتند

طرف های عصر بود که با یکی ازبچه ها حرف می زدم

موضوع را برایش گفتم

حیوونکی اونم دلش سوخته بود

گفت از حساب من پنجاه هزار تومن بده به اونا

خب خداروشکر، حالا حساب پس انداز آنها به حد نصاب رسیده ، اما

بدهی آنها را چه باید بکنم؟

دو روز گذشت...

خیلی ناراحت بودم

غصه اونا نمیذاشت آروم باشم

دوستی دارم که هر از گاه بدیدنم میآد

الحمدلله وضعش خوبه

اما خجالت می کشیدم به او بگم

با هم صحبت می کردیم و من گلایه می کردم

گاهی از خدا و گاهی از خودم

پرسید چی شده

و منهم براش گفتم...

باورش مشگل بود

گفت:

دوروز پیش بخاطر اتفاقی که افتاده بود نذر کردم تا میزان پانصد هزار تومان

برای دختری که میخواد ازدواج کنه و امکانات نداره اختصاص بدم

این بهترین موقعیته

بگو چه کنم !

چشمام پر از اشگ شده بود

خدارو حس کردم

حالا میتونستم تا یک ملیون تومن برای اون زن دردمند تنها، پول فراهم کنم

بهشون زنگ زدم

ساعتی بعد مادرو دختر آمدند

باور نمی کردند

وقتی پاکت پول را گرفتن چهرهائی که غم داشت  باز شد

نگاهشون برق می زد

متعجب شده بودن

این شادی را حس کردم

درست مثل گرمای دست پدرش

مادر اشگ توی چشاش جمع شده بود

حرفی نمیزد

فقط نگاه می کرد

خدا میدونه که توی اون نگاه چه نمازی نهفته بود

برای اینکه آروم بشه بهش گفتم

هنوز گرمی دست شوهرت رو حس می کنم

این وظیفه رو او به من محول کرده بود

و خواست خدا هم این بود که من واسطه خوشحالی شماها باشم

چهره خندان مادرو دختر زیباترین نقشی بود که خداوند ترسیم کرد

اینجا نگارخانه دلهاست

کاش معنای بهشت را بهتر بفهمیم...

بابا...

 

 

کی میدونه که ماچه حالی داریم؟

کی میدونه که امشب چه خبره؟

کی حالیشه که دو تا دل بیگناه بین اینجا و اونجا

مدام دنبال هم میدوند !

کی باور می کنه که یه پدری بدون اینکه حضور داشته باشه

مراقب دخترشه که امشب برای خواستگاریش میآن؟

کی میدونه که خدای این پدرو دختر امشب ملائکه هاشو مامور دل

این دو نفر می کنه تا کم نیآرن؟

بابا...

قربونت بشم

چقدر خوشگل شدی

من که میدونم تو خیلی خانمی

من که ارزش شخصیتی تورو با اینکه ازت دورم خیلی خوب حس می کنم

تو مهربون ترین دختر پدری

چقدر تورو دوس دارم

ایشالا هر چی آرزو داری همین امشب برآورده بشه

من شاید همون سعیدم که باید ازت دور باشم

اما نه من و نه سعید امکان نداره تورو تنها بذاریم

بابا...

اشگ امشبم ، اشگ شوقه

لذتی مضاعف داره

امشب شادترین شب زندگیمو تجربه می کنم

امشب فقط تورو می بینم

گاهی یه نگاهم به حمید می کنم

دعا می خونم و به هردوتون فوت می کنم

ایشالا خانواده اش هم مثه خودش خوب باشن

میدونی چرا ازش خوشم اومده؟

برای اینکه به حلال و حروم اعتقاد داره

بابا...

اگر امشب انشااله به توافق برسین ، حمیدو اندازه تو دوس خواهم داشت

فردا حتما برای هر دو تون صدقه میدم

و امشب تا صبح هم شده می شینم تا بیآئی و برام تعریف کنی

خدایا شیمای خوبم رو به تو می سپرم

خدایا...او عزیز ترین عزیز زندگیمه

همیشه دلشو شاد کن