اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

یک تکه عشق

زندگی عاشقونش مثه قصه، سر زبونا بود

قدرت عجیبی داشت

همه وجودش ایثار بود

همه ما اونو بابا صدا می کردیم

روزیکه ناغافل همسرش مرد ، او هم شکست

خیلی تنها بود

غرورش اجازه نمیداد که پیش بچه ها باشه

تنها زندگی می کرد

همه دلخوشیش چند تا عکس بود

اونارو گذاشته بود روی طاقچه

هیشکی نمیدونه که او حرفاشو با کدوم عکس میزد

یکبار که سرزده رفته بودم خونه اش

اونجا فهمیدم که می ایستاد روبروی عکس ها

خیره می شد به گذشته ایکه در چهره ها می دید

هیچ بچه ای نداشت اما  دختر همسرش رو خیلی دوست داشت

نوه های همسرش روهم خیلی دوست داشت

برای همه اونا واقعا زحمت کشید

دختری که مونس او و همسرش بود ازدواج کرد

حالا اونا تنها شدند

همسرش زن بسیار مهربانی بود

آنقدر مهربون که من شاید مثه مادرم اورو دوس داشتم

اورو در تمام مسافرت هام با خودم می بردم

اصلا این زن و شوهر نمونه بودند

وقتی الهه بدنیا آمد اونا اورو آوردند پیش خودشون

الهه اولین بچه اون دختری بود که بابا بزرگش کرده بود

بابا الهه رو خیلی دوس داشت، عاشق این بچه بود

از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو براش تهیه می کرد

جونش بودو الهه

حالا برات میگم چرا این حرف رو می زنم

الهه تا مقطع لیسانس درس خوند

بعد با یک پسر بسیار خوبی ازدواج کرد

و بعد رفت آمریکا و مقیم اونجا شد

بابا همسرش رو از دست داد

و دوره آوارگیش آغاز شد

گاهی بخونه نوه ها سر می زد اما بیشتر تنها بود

هفته گذشته به من اطلاع دادند که بابا حالش خوب نیست و

 در بیمارستان بستریست

فورا خودمو رسوندم اونجا

بابا در حالی که نیمه بیهوش بود اما منو شناخت

فکر کردم دیگه نفس های آخرو می کشه

حالش بسیار وخیم بود

الهه از آمریکا به سوی ایران پرواز کرده بود

همه ما فکر می کردیم بابا دیگه نمیتونه الهه رو ببینه

امروز برای عیادت به بیمارستان رفتم

ناامید بودم

هر لحظه امکان از دست دادن بابا رو انتظار می کشیدیم

اما وقتی وارد اتاق شدم

صحنه عجیبی رو دیدم

الهه اونجا بود و بابا حالش خوب

یک لحظه دستای الهه رو رها نمی کرد

رنگ و روش بر افروخته شده بود

انگار نه انگار که این همون مردیست که تا دیشب تشنج داشت

بابا دوباره زنده شده بود

حرف می زد

می خندید

خدایا عشق چه می کند ؟!