اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

فال تو در یلدا

 

 

غروب امروز

آخرین روز از فصل پائیز، غروبی دیگر بود

نمیدونم چرا دلم بهانه تورو می گرفت

احساس می کردم غریبیم

دنیا داره مارو می بلعه

از آدما وحشت داشتم

نیگاشون نمی کردم

وقتی بخونه رسیدم اذان مغرب رو می گفتن

گاهی بی اختیار و عاشقانه دوس دارم بر سجاده نیاز بنشینم

و با او ...با کسی که بهم آرامش میده

درد دلی ، حرفی ، سخنی ، گلایه ای چه میدونم !

چیزی که بتونه غمم رو کم کنه بگم

سجاده عشق رو پهن کردم

و به تمنا ایستادم

حضورش رو حس می کردم

دو تا نمازه که خیلی دوس دارم

یکی نماز صبح ، یکی هم مغرب

هرچی هم ازش بخوام در این اوقات می خوام

اونم واقعا جواب میده

از اول نمازم انگار هی سیخونک میزدی که ...بگو...بگو...

خیلی عجیبه که ماها نمیدونیم کی دعامون می کنه و کی نفرین

برای همینه که هرکی رو میبینیم بهش میگیم التماس دعا

یه مواقعی هم هست که یه هو یاد کسی میفتیم و از ته قلب

دعاش می کنیم

امروز برای تو اینگونه دعا کردم

من ایمان دارم که خداوند دست رد به سینه من نخواهد زد

تعجب نکن ، توی دنیا یه پدری هم پیدا می شه مثه من که

همه چی داره اما اونیکه می خواد رو نداره

وجود تو همونه که می خوام و اینم هدیه خداونده

فکر می کنم فقط من و تو ایم که خداوند تقدیر نموده تا کمبود هامون

از طریق امواج روحی تعدیل بشه

برای همینه که کاملا به صورت اتفاقی میآی جلو نظرم و برات دعا می کنم

امشب هم طولانی ترین شب سال هست

شب یلدا

با اینکه دو جا دعوت داشتم اما عذر خواهی کردم

یلدای من باید در سکوت و آرامش بگذره

دوس داشتم به نیت توتفالی بزنم

ببین چه آمد...

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

بنفشه در قدم او نهاد        سر به سجود

بنوش جام صبوحی به ناله   دف و چنگ

ببوس غبغب ساقی     به نغمه نی و عود

به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ

که هم چو روز بقا        هفته ای بود معدود

شد از خروج ریاحین ، چو آسمان روشن

زمین به اختر میمون و      طالع مسعود

ز دست   شاهد   نازک عذار   عیسی دم

شراب نوش و رها کن حدیث عادو ثمود

جهان چو خلد برین شد  به دور سوسن و گل

ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود

چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار

سحر که مرغ درآید     به نغمه داوود

به باغ ، تازه کن آئین دین  زردشتی

کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

بخواه جام صبوحی به یاد آصف  عهد

وزیر ملک سلیمان ،عماد دین محمود

بود که مجلس حافظ      به یمن تربیتش

هر آنچه می طلبد، جمله باشدش موجود

ایشالا هرچی از خدا میخوای برات فراهم کنه

دیگه بهتر از این نمیشه که حضرت حافظ هم نوید برآمدنش رو میده

خب اینم تفال شب یلدای پدر برای تو

دلت روشن باشه

خدارو فراموش نکن

بابا...

هیچی دیگه...هر چی بود گفتم

یلدات مبارک

خواستگاری

برام خیلی مهم بود که ببینم تو با این ماجرا چگونه برخورد میکنی

عجیب اینه که چرا اینقده روی تو حساس شده ام

این حساسیت دقیقا همون حسی هست که یک پدر باید داشته باشه

در این رابطه بیشتر فکرم معطوف تقدیرات الهیست

قطعا حکمتی در کار بوده که ما باید بدینگونه در مسیر زندگیمون

بر سر راه همدیگه قرار بگیریم تا نیاز های روحی مون متعادل بشه

وقتی به التهاب و بیقراری هام برای تو فکر می کنم ، متعجب می شم

امواج مهری که بی وقفه در طول دو سال ، شب و روز در حال

هم آغوشی و تجذیب هم بوده اند حاصلی جز این ندارد.

و این زیباترین مهریست که دیده ام

و تو برای پدر مهم ترین مسئله شدی

آنقدر مهم که موجب بیقراری ، التهاب و دلشوره می شود

باورش برای دیگران مشگل است اما برای تو سهل و آسان

برام مهمه که شناخته بشی

کسی باید مطلوب تو باشد که ابتدا ارزش تورا بشناسد

ارزش تو همان شخصیت توست ، رفتار توست ، عملکرد توست

اولین قدم در نهایت بی سلیقگی برگزار شد

حق به جانب مادر و دائیست

آنها در معذور اخلاقی قرار گرفتند و الا نباید بدینگونه اورا می پذیرفتند

عمو هایت بزرگترین اشتباه زندگیشون  رو مرتکب شدند

نمی خواهم بین تو و او ارجحیت قائل شوم اما امتیاز تو نسبت به او دو چندانست

مهندسی عمران در حال حاضر کیلوئی خریدو فروش می شود اما

رشته تورا نمیتوان به مثقال هم سنجید

فکر نکنی این هارا از روی حب و بغض می گویم ...واقعا اینگونه نیست

داماد من مهندس عمرانست ، مدیر یک شرکت بزرگست ، در ساخت و ساز پروژه های

بزرگ دست دارد ، کارشناس عمران در دایره قضائیست و ....

پسر خوبیست و من بسیار دوستش دارم اما مدرکش همه جا پیدا می شود

هر که را میبینی مهندس عمرانست

اما تو چی...

رشته تو منحصر بفرد است

کمتر کسی مدرک تورا دارد

کیلوئی نیست

این امتیاز بزرگیست

تعجب می کنم چگونه با لباس اسپرت و دست خالی حتی برای آشنائی ابتدائی

حاضر شده است بیآید

حقش این بود که اعتنا نمیکردی

و او هم دست خالی به خانه اش بر می گشت تا مفهوم خواستگاری را

برای پدر و مادرش تعریف کند.

منهم مانند دائی و مادر با اینگونه آشنائی مخالفم و تصور می کنم

حمید هر چند مقبول تو باشد اما نمی تواند برای تو ایده ال باشد.

به هر جهت توصیه می کنم به دائی و مادر بیشتر توجه کن

چه آنها تورا بهتر از هرکسی می شناسند و این شناخت باعث می شود

تا دور اندیشی آنان نسبت به زندگی تو صحیح ترباشد

از اینکه پدر را مورد اعتماد خود میدانی سپاسگزارم

وبرات بهترین ها رو آرزو می کنم.

عیدت مبارک

 

 

بابا جونم

عیدت مبارک

همیشه از خدا خواسته ام که بهترین ها برای شماها باشه

شادی شماها ، زندگی برای منه

خب دوس ندارم هیچوقت مریض بشی

اگه خدای نکرده حالت خوب نباشه من دق می کنم

این محبت رو تو بوجود آوردی

محبت هم وابستگی ایجاد می کنه

خداکنه بتونم متعادل باشم

دلم می خواست برات یه هدیه تهیه کنم

ولی جز تمثال مولا چیزی که بتونه اون ارزش لازم رو

داشته باشه گیر نیآوردم

ایشالا با نگاه کردن به این تمثال هرچی آرزو داری برآورده بشه

ایشالا هرچه زودتر خوشبختیت کامل تر بشه

خوش به حالت که پدری داری اینقده تورو دوس داره

و خدارو شکر می کنم که تو هستی تا پدر تنها نباشه

برای خیلی ها باورش مشگله که یه پدر و دختر بدون اینکه

همدیگرو دیده باشن اینگونه بهم محبت دارن

نمیدونم چگونه شد که به اینجا رسیدیم

فقط میدونم که دلم همیشه اونجاست

مخصوصا از روزیکه آمدم پیش سعید

بابا...

مواظب سلامتیت باش

ایشالا مولا عیدی تورو بده

و تو هم عیدی مارو بدی

برام بنویس که خوب شدی

این بهترین عیدی برای منه

فالله خیرا حافظا و هو الرحم الراحمین...

انتظار...

هنوز به اون مرحله نرسیدم که مثه تو

ساکت بمونم و چشمی رو که میدونم انتظار می کشه

نگران نگه دارم

این شاید توقع زیادی باشه اما بیشتر فکر می کنم مشیت الهیست

گاهی هم از توقعات پدرانه ام خجالت می کشم

اما بیشتر از خدا متوقعم نه تو...

همیشه دلبستگی هام ، منو شکسته

لطمه های جبران ناپذیری بهم زده

اونقدر روحم آزرده است که نمیدونم چکار باید بکنم

در این هزار توی زندگی گم شده ام

بی خود نیست که آن روز در کنار مزار سعید منقلب می شم

سعیدی که هرگز ندیدمش

نمی شناختمش

چگونه ممکن است برای ناشناخته ها منقلب شد؟

باورش غیر معقول است

اما واسطه این حالت تو بودی

تو بودی که سعید را شناختم

من با هیچکس درد دل نمی کنم

حتی با نزدیکترین کسانم

اما تو...

آنقدر نزدیک شدی که احساس محرمیت کردم

دوست داشتم یک پدرو فرزند واقعی باشیم

دوست داشتم بدانم این ارتباط تا کجا به خدا می رسد

من باید جنبه تورو در نظر می گرفتم

اما دنیای مجازی این فرصت رو از من گرفته بود

من فکر می کردم حقیقت نمود پیدا کرده

پدری دیوانه وار ، لحظه هاشو در پی این حقیقت می گذراند

گاه امیدوار و گاهی هم نا امید

نمیدانم چرا این تقدیر برای من رقم خورد

من که باقصه های خود سرگرم بودم

من که جز خواندن و گاهی نوشتن دلگرمی دیگری نداشتم

چرا باید منتظر بمانم

چرا باید دلشوره داشته باشم

چرا باید نگران تو باشم

این چرا... ها هر کدام حکایتی است باور نکردنی

کاش لا اقل تو میفهمیدی

کاش این احساس متفاوت در تو بود

کاش میدانستی که بدون حضورت هم میشود درکت کرد

تو قبل از بروز هر احساسی ، خودت را نمایان میکنی

اگر این شناخت را از تو نداشتم ممکن نبود بتوانم نسبت به تو

احساس پدری کنم

اعتقاد دارم شناخت من جز عنایت الهی نیست

والا من ذره ای بیش نیستم

و یا اینکه اصلا کسی نیستم که جرات شناختن داشته باشد

بگذریم...

فعلا در خلوت خود می پلکم تا ...خدا چه بخواهد

سخنم با تو همیشه نیمه کاره می ماند

خسته ام

برای پدر دعا کن

پنج شنبه

فکر می کردم توی دنیا فقط تورو دارم

و این باور کردنی نبود

حالا چرا به این نقطه رسیدم ، بماند...

امروز پنجشنبه بود

دلم برای رایا تنگ شده بود

از بس عشق و علاقه شما هارو نسبت به پدر بزرگ هاتون

خونده بودم احساس کردم یه حس جدیدی داره منو بطرف خودش می کشه

این حس باعث شد که برم ببینمش

اون خیلی وقت پیش هایک سنگ عقیق خریده بودم که خیلی دوسش داشتم

این عقیق به اندازه یک مهر به صورت گرد بریده شده بود

حدود هفت میلی هم ضخامت داشت

روی اون تمثال مبارک مولا حک شده بود

اونو داده بودم برام با نقره قاب گرفته بودند

بعد براش یه زنجیر نقره هم گرفتم که 15 سانت طولش بود

این زنجیرو قاب همیشه به گوشی همراهم آویزان بود

همیشه تصویر مولا منو آروم می کرد

صبح اول وقت ، ظهر ، شب

باهاش خیلی مانوس بودم

امروز که رفتم پیش رایا

به دلم افتاد که اونو بدمش به او

و بعد بلافاصله اونو با یه سنجاق به گهوارش بستم

به باباشم گفتم مبادا اینو ازش جدا کنین

بابای رایا وقتی اونو دید آمد جلو و دستمو گرفت

خواست ببوسه که نگذاشتم

اما از رایا برات بگم که چهره اش ظرف یک هفته خیلی تغییر کرده

الحمدلله اوضاع عمومیش خوبه و از شیر مادرش تغذیه میشه

فکر می کنم اگه ایشالا همینطور پیش بره برای خودش پهلوونی بشه

باید برای بچه تو هم از حالا یه فکری بکنم

من باید جور پدر بزرگ شدن سعیدو هم بکشم

اگه بمونم میدونم چیکار باید بکنم

حالا بگو ببینم پسر دوس داری یا دختر؟

من اون موقع ها پسر دوس داشتم

اما حالا دختر دوس دارم

فکر می کنم دخترا باباهاشونو بیشتر دوس دارن

حالا یکی نیس بهم بگه چه خیری ازشون دیدی !

ولی خب دیگه ...دله دیگه...کاریشم نمیشه کرد

اینم از امروز من با رایا

کماکان خداوند را شاکرم

و ازش برای همه شما طلب عاقبت بخیری می کنم

شب بخیرو خوشی...

آیا حقیقت تلخ است ؟

نباید چیزی می نوشتم

نباید می گفتم

اصلا نباید حرفی می زدم

دلم از همه گرفته و بیش تر ، از تو...

نمی تونم باور کنم که حقیقت تلخ باشه

خب منم اینطوریم دیگه

فکر می کردم اگه باهات صادقانه حرف بزنم اونوقت راحت تر با مسائل کنار میومدیم

از بس دروغ و تظاهر به ما تحمیل شده ، واقعیت ها به چشم نمیآن

ما هنوز راه مقابله با سختیهارو بلد نیستیم

در صورتیکه باید بدانیم در زمان وقوع حادثه چه باید بکنیم

زندگی همیشه شیرین نیست

اگر غرق این لذایذ بشی اونوقت حادثه ها تورو می شکنن

و من به عنوان یک پدر دوست ندارم شکسته بشی

دوست دارم ساخته بشی

اونم نه تقلبی بلکه سفت و سخت

اگر از همین ایام نتونی خودت رو بسازی دیگه دیر میشه

و عادت میکنی و ترک عادت برات سخت میشه

برام مهمه که بچه ننه نباشی

باید مردونه زندگی کنی طوریکه همه حسرت تورو داشته باشن

برام ارزشمند بودی که از ناگفته ها برات گفتم

چه اگر غیر از این بود اونوقت پدر معنا نداشت

می شد عین خیلی های دیگه

مثه اونائیکه زندگی رو فقط در عیش و نوش اون می بینن

دوس ندارم وابسته چیزهائی بشی که فانی اند

تو باید از زندگیت نهایت استفاده رو ببری اما

وابستگیت به چیز هائی که یه روزی از بین میرن نمیذاره اونطور

که باید از اون بهره مند بشی و این تورو می شکنه

من باید حقیقت رو به تو می گفتم که گفتم

کلام من کلام کودک نا آگاه نیست

من پدرم

باید دلم شور بزند

این دلشوره تا زمانی که تو آگاه شوی همچنان ادامه دارد

اگر گاهی منطق جای احساس قرار بگیرد اونوقت میفهمی که درست می گویم

و این خواسته هر پدری است که فرزندش را عاشقانه دوست دارد

چه باور کنی و چه نه...

قرار

امروز

از صبح سحر ، احساس سنگینی می کردم

دلم نمی خواست از خونه برم بیرون

حالم مساعد نبود

باید بیشتر استراحت می کردم

این روزا تا تغییری در حالم ایجاد میشه فورا فکرم میره سمت تو

نمی خوام حتی یه ذره هم شاهد نگرانی و ناراحتی تو باشم

خب منم فقط حرفامو با تو می زنم

فکر می کنم تو بیش از دیگران بهم نزدیکی

این صدای تیک تاک ساعت رو خیلی دوس دارم

دلم می خواست وقتی میآم توی دنیای تنهائی هات

این صدارو اونجاهم بشنوم

خب یه چیزائی هم هست که باید بین من و تو مشترک باشه

مثه صدای همین تیک تاک

این صدا گذر ایام رو برای ما تداعی می کنه

هر لحظه مارو بخودمون میآره که چه کرده ایم

شاید هم باعث بشه خودمون رو اصلاح کنیم

اگه تو اجازه بدی

این صدارو بیآرم اونجا

اونوقت اندیشه هامون شکل دیگه ای پیدا می کنن

یکسو میشن

درسته که ما در دو نقطه متفاوت زندگی می کنیم

اما همسوئی به نقاط اشتراک ما بستگی داره

وجه اشتراک من و تو بیشتر بر محور احساساتمون می چرخه

من این احساس رو درک کرده ام

ما هردومون همدیگرو در تنهائیمون پیدا کردیم

تنهائی نقطه مشترک بین من و تو بود

میل به داشتن،

داشتن چیزی که نداشتیم نقطه مشترک بعدی ما بود

من بدنبال تو بودم و تو بدنبال من

ما بدنبال مهری بودیم که از ما گرفته شده بود

این مهر نقطه اشتراک بعدی ما بود

و حالا ما داریم در این نقاط مجذوب می شیم

هر چه زمان بیشتر می گذره اشتیاق جذب هم بیشتر میشه

اگر خدای ناکرده این وسط یه اتفاقی بیفته

ضربه مهلکی برای هردوی ما خواهد بود

برای اینکه بتوانیم از شدت این ضربه جلو گیری کنیم

باید قراری بگذاریم

این قرار بین من و تو امانت خواهد بود

تو باید قول بدی به این قرار پایبند باشی

من و تو همچون پدر و فرزند تا روز موعود باقی خواهیم ماند

اگر آن روز برسد

نباید بیتابی کنی ، نباید تغییری در روان و افکار تو بوجود بیآید

نباید ناراحت بشوی

آنچه پروردگار ما تقدیر نموده است همآن خواهد شد

و تو باید تابع خالق خود باشی نه احساس

شیمای خوب و نازنینم

به من قول بده

ممکن است نبودنم تورا بیآزارد اما

در بودنم دلشوره هایم را از دلم بگیر که

وقتی نباشم بر تو چه خواهد گذشت...

همیشه یادت باشد که فقط برای تو می نوشتم

و اینجا آشیانه غم های یک پدر بود

پدری که سر انجام تورا یافت

و با تو غم هایش را بفراموشی سپرد

شیمای قشنگم

تا روزی که باشم برایت می نویسم

وتا همیشه دلم برایت تنگ خواهد بود