اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

کال

لحظه های دلتنگیه تو

یه سایه داشت

افتاده بود روی قصه من

و عجیبه که

سایه به سایه

آروم آروم با هم می رفتن

کجا ؟

نمیدانم !

نوشته های تو منو می بره توی عالمی

که مدام

ازش فرار می کنم

 اما همیشه سایه وار

دنبالم میآد و رهام نمی کنه !

اتاقی که گفتی

شبیه اتاقیست

که اینجا و هر لحظه

مملو از امواج یاد ها و خاطره هاست

دیوار ذهنیتم

تماما با عکس هایش

تزئین شده

گاه سفری هر چند کوتاه

اما تا عمق احساس را

با او هستم

و این تنها زمان با او بودنست

به طور عجیبی احساس تو را میفهمم

لحظه های تو

همان لحظه های منه

مقصد یکیسیت ، رسیدن

تو خواهی رسید

روزی که میرسی

من هنوز نرسیده ام

و کالم...

 

زلزله

یه تکونه محکم ولی آروم بود

یه خرده ترسیده بودم

ولی اولین چیزی که ذهنمو به خودش مشغول کرد

مرکز زلزله

و مردمی که اونجا زندگی میکردن بود

دعا کردم

کسی طوری نشه

یکی دو ساعت بعد

وقتی رادیو خبر داد که اتفاق خاصی نیفتاده

خدا رو شکر کردم

و احساس کردم خیلی مهربونه

خیلی وقت ها پیش میآد

که خدا جواب تورو میده

و یه احساس عجیب و باور نکردنی

برات پیش میآد

که با همه احساس ها فرق داره

کاش چنین احساسی

نصیب همه بشه

اما خدا نکنه دلشوره کسی رو داشته باشی

خیلی سخته

مخصوصا برای کسی که

هیچ دسترسی به جائی نداره

و چشماش

منتظر باز شدن

یه پنجره مجازیه

اگر خواستی خودت رو بشناسی

چنین مواقعی بشناس

پدر همیشه

با همین دلشوره ها

زندگی کرده

و دیگه براش عادت شده

برای همینه که

وقتی همه فرار می کنن

او نگاه می کنه

و وقتی هم

نگاهش میکنن

آب میشه

میره زیر خاک...

نقش تنهائی

وقتی حرف تنهائی رو می زنی

تا انتهای غم

افسرده می شم

دیگه دستم برای نوشتن سست می شه

فکرم برای رهائی

از این قفس

ساکن می مونه

و دوباره

فضای خفه کننده ای

روحم رو احاطه می کنه

نمی دانم چرا !

شاید

بیش از تو تنهایم

بیش از تو مهجور

چند روزیست که هوائی شده ام

فکرش ، دس از سرم بر نمی دارد

اوست که دنیای مرا می سازد

دنیائی

غیر قابل توصیف

تلاش کردم فراموشش کنم

اما نشد

و نمی شود

او ، همه هستی من است

بدون او

پاره پاره ام و هستم

تنها یادگار او ،

چهره ایست ، امانت نزد من

آن را به من داد و رفت...

و این چهره

مرا می کشاند

به هر جائی که خاطر خواه اوست

و من

چون اسیری زخمی از هجر

در پی او نالان

تا انتها

در قفس تنهائی میمانم و می میرم...

هرگز برایش ننوشتم

نامه های من

همیشه سفید بود

در کنار سفیدی ها

نقشی از او،

چهره نامه ام را شکل می داد

او

نقش را بیش از نوشته می فهمید

آنقدر فهمید

تا من نقاش شدم

چهره اش را می کشیدم

و برای دلم می فرستادم

هنوز هم می کشم

هنوز هم میفرستم

میدانم که نیست

میدانم که نمی داند

من با رویایش زنده ام

شاید

این سنگین ترین نوع تنهائیست

برای چون منی که

صادقانه دوستش داشتم

و اگر او بداند

رنگ زندگی

خاکستری می شود...

 

رویا

غرق بودم توی کارای جاری روزانه...

بطور ناگهانی

دستامو گذاشتم زیر چونه ام

وبه روبروم خیره شدم

انگار کسی یا چیزی منو مجبور به اینکار کرد

دیگه توی این دنیا نبودم

هر اتفاقی هم اگر می افتاد

نمی فهمیدم

لحظات خوبی بود

انگار کسی قصه می گفت

انگار کسی زمزمه می کرد

و من مجذوب صحنه های ناشی از رویاهام شده بودم

نفهمیدم چگونه گذشت

اما

خودمو جائی احساس کردم که بوی تورو داشت

یه جائی که شبیه جا نبود

یه فضای وسیع

پر از عطرمهر

و دنیائی زلال از پاکی

تورا دیدم

پای کوبان میدویدی ،

می خندیدی ،

می درخشیدی .

من تورا در حال عبادت دیدم

هنگامی که

کبوتری

پر پرواز نداشت

و تو برایش سجاده پهن می کردی

و من موری را دیدم

هنگامی که دعا می کردی

آمین می گفت.

رویای من تورا با خود برد

آنجا که

فقط او بود و بس

تورا به او سپردم

و بازگشتم

تا هجرتی دیگر آغاز شود...

 

قطره

خیلی خسته بودم

نمی دونم چرا !

احساس کردم دلم میخواد برگردم

برگردم به اون زمان ها

زمانی که دنیا و آداماش

یه جور دیگه بودن.

قالب سفر آماده بود

نقش هم مهیا

و من یکباره

خود را آنجا یافتم .

تو نیز آنجا بودی

روی آن سکو

با عروسکی در کنارت

چشمانت برق عجیبی داشت

و من حیران

به هوای عروسکت

آرام ، آرام به تو نزدیک شدم.

من عروسک ها را خیلی دوس دارم

اما تو را بیشتر

عروسک ها روح ندارن

اما تو داری

عروسک ها بی احساسن

اما تو حس میکنی ،

میفهمی ، میدانی .

گاه چنان دلم برایت تنگ می شود

که تا اوج ابر ها

میدوم

و با باران می چکم

روی همان سکو

سکوئی که تو نشسته ای...

میبینی !

پدر، تنها یک قطره است

قطره ای که

گاه روی گونه ات می چکد

گاه روی سکو...

نشسته بر گل...

 

 

پسرم پنج سالش بود

و زندگی ما

در حال از هم پاشیدن

دوس داشتم با کسی حرف بزنم

بهترین کسی که به نظرم رسید او بود

همراه او

توی اون کوچه تنگ و باریک

آروم قدم می زدیم

براش گفتم

بابا سرنوشت داره مارو از هم جدا می کنه !

میدونی چی بهم گفت ؟

گفت:

"ما هستیم که سرنوشت را می سازیم"

و این حرف از زبان یه بچه پنج ساله بعید بود !!

سی و یک سال

از اون روز می گذره

و من هنوز

در گِل نشسته ام ...

 

طلوع فجر

لحظه ها

تورا به طلوع فجر می برند

آرزو میکنم

ناله ام

به درگاهش رسیده باشد

و برایم بگوئی

خدا را حس کردی...