اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

مردن من...

غیر از عکس تو

هیچ عکسی به قشنگی عکسی که اینجاست نیست

اتفاقی که امروز افتاد خنده دار بود

عصری که دیگه هیچ کسی نبود

بلاگمو باز کردم

نمی دونم چرا دلم میخواست

این بچه رو نیگا کنم

یه آرامش عجیبی بهم میده

برای اینکه

درست ببینمش

مجبور بودم گردنمو خم کنم

رفته بودم تو بحر چشماش

نگو یه پنج دقیقه ای توی این حالت قرار داشتم

احساس کردم

دستی به شونه ام خورد

ازون حالت در آمدم

مستخدممون بود

رنگش پریده بود

تا من سیخ نشستم ترسید و کشید عقب

گفتم چیه ؟

واقعا ترسیده بود

گفت خیال کردم مردین آقا !

گفتم :

لال شی ایشالا

حیفت نمیآد به این زودی منو میکشی

غش غشش رفت به آسمون

گفت آقا هرکی جای من بود سکته میکرد

آخه شما که خودتونو ندیدین

چه شکلی کج شده بودین

گفتم آخه داشتم این بچه رو نیگا میکردم

گفت خب منم داشتم شمارو نیگا می کردم

اول ترسیده بودم بیآم جلو

هی گفتم برم ، نرم

اما دل و به دریا زدم

و گفتم عللا

نگو شما زنده این

آخه آدم عکسم که نیگا میکنه باید مثه آدما نیگا کنه

کی ، یه وری عکس نیگا کرده که شما میکنین

گفتم خاک تو سرت

مگه نمیبینی این بچه خوابیده

خب منم خواستم باهاش رو درو باشم

این بود که گردنمو کج کردم تا بهتر ببینمش

آقا حالا مگه ول میکرد

هی یه چیزی میگفت

منم که از کت و کول نمی افتم جوابشو میدادم

تا رسید به اونجائی که

فکر کردم

چرا اینقده حرف میزنه و سوال میکنه

کاشف به عمل آمد که او هنوز

در شک بین مرده یا زنده بودنه منه

برای اینکه انتقام خودمو ازش بگیرم

یهو داد کشیدم

و دنبالش کردم

خدا شاهده که به ریق افتاده بود

حیوونی خیلی ترسیده بود

حالا هرچی بهش میگم

خره ! من زندم مگه نمیبینی

مگه باور می کرد

تا بساطمو جمع نکردم و از در نزدم بیرون

هول اینو داشت که

مردهه پاچشو بگیره

که ایشالا بگیره خیال همه راحت شه...

نماز عشق

خیلی ناراحت بود

از صبح که دیدمش یه حال دیگه داشت

مثه هرروز نبود

یکی دو ساعت طول کشید

نتونست طاقت بیآره

آخه هی میآمد توی اتاقم و میرفت

اما هیچی نمی گفت

منم که خودم همیشه دلم پره

صدام در نمیآمد

بالاخره آمد پیشم نشست

چشاش پره اشگ بود

گفتم:

ای بابا دس بردار

مگه چی شده حالا...

او مستخدم کانون ماست

یه جوون سی و دو ساله

قوی و سر حال

همیشه هم فعال ما یشا ست

عاشق حضرت ابوالفضله

یه عکس آقا رو آورده زده توی اتاق من

ما هر وقت آب می خوریم

هم میگیم سلام بر حسین (ع)

و هم یاد لب تشنه آقا ابوالفضل العباس می کنیم

اکثرا دیده ام که میآد میشینه روبروی عکس آقا

یه چیزی زیر لب زمزمه می کنه

بعد با چشمای پره اشگ

از اتاقم میره بیرون

من خودمم خیلی آقارو دوس دارم

مخصوصا مادر آقا

حضرت ام البنین رو

بگذریم ...

گفتم بابا خدا بزرگه

درست میشه

خیلی ناراحت بود

گفت خدا هم با اغنیاست

ما بیچاره هارو دوس نداره

الله و اکبر

این حرف رو کسی می زد

که سالها توی جبهه به خاطر خدا جنگیده بود

یه پیکان با قرض و قوله خریده

که عصر ها مسافر کشی می کنه

مثه اینکه دیروز

یه ماشینی بهش می زنه و در میره

یه عالمه خسارت به ماشینش می خوره

می گفت هرچی کار کردمو باید بدم تعمیر ماشین

برای این خیلی ناراحت بود

خب هر کی هم باشه ناراحت میشه

توی دلم میخواستم یه چیزی بهش بگم

اما ترسیدم بغضش بترکه

هیچی نگفتم ولی

دلمو بردم توی خونه ام البنین

یاد یه صحنه افتادم

آخه اسم مادر آقا ابوالفضل هم فاطمه بود

هروقت آقا امیرالمومنین میآمدند خانه

و فاطمه را صدا میکردند

حضرت زینب که کودک بود

به یاد مادر خودش حضرت زهرا می افتاد

و غمگین می شد.

ام البنین این موضوع را فهمیده بود

و از آقا امیرالمومنین خواسته بود

که اورا فاطمه صدا نزند.

این صحنه ها رو مجسم می کردم

واز آنها می خواستم که مشگل این همکارمان حل شود.

تا شب که به تو رسیدم

و برایم از مشگلی دیگر گفتی

اما اینبار

به اشگ زینب فکر می کردم

و دلشوره تو

از خدا خواسته ام مشگل دائی حل شود

من خدا را به اشگ پاک زینب کبری قسم دادم

به مادر بگو

دو رکعت نماز عشق بخواند

و برادر را دعا کند

والسلام...

نامه۲

گفتم

یه موقع نکنه

دلش ازم گرفته باشه !

شروع کردم به نوشتن

دوس داشتم یه نامه براش بنویسم

مونده بودم با چه مقدمه ای شروع کنم

آخه او

اینقدر دل نازکه ، که یه سلام هم

ممکنه دلشو بشکنه

که کاش دل من بشکنه

و صداش رو هم او نشنوه

بعد نوشتم:

پری ناز نازیه قصه های مادر بزرگ

دس رو دلم نذار

مگه نمیبینی زخمه

اونجا نشستی و یادت رفته اینجا کجاست؟

درسته اینجا و اونجا نداریم

اما من و تو که داریم

تا میآد یه خورده حالم بهتر بشه

داد میکشی !

خب میگی چیکار کنم ؟

برم پیش کدوم حکیم ؟

منکه همش میرم در خونه حکیم اصلی

اونم خب این روزا سرش شلوغه

مثه اینکه یادش رفته

یکی هم از این گوشه غربت صداش میزنه

شایدم میشنوه ولی

دلش نمی خواد حالا جواب بده

منکه نمی تونم بهش زور بگم ...می تونم ؟

چرا فکر تن رنجور پدر نیستی ؟

تو هم میخوای مثه اونا

دسی دسی بذاریش تو گور؟

خدائیه که همه چی آمادس

والا بدون گور بگور می شدم.

آخه اینهمه شکوه و شکایت

اونم توی این سن و سال که تو داری

برا چیه ؟

چی کم داری؟

منکه بهت گفتم

دور عشق و عاشقی رو خط بکش

بذار دنبالت بیآن

دنبال کسی نرو

هنوز مثه بچه ها آه میکشی

حتما باید یه بلائی خدای نکرده سرت بیآد

تا تجربه بشه ؟

اینو میخوای ؟

خب برو تجربه کن

اما بعدش نق نزنی ها

اینقده هم نگو منو نترسونین

تو خودت

ترسوی خدائی هستی

ای وای

من دارم چی مینویسم

اینا که بیشتر اونو میرنجونه

خوبه زودی پاکش کنم

اما نه !

دلم می خواد بخونه

بذار یه بارم که شده

منم حرف دلمو بهش بگم

به چسه سگه که بدش میآد !

لوس...دهه

جمکران

گفتم شب جمعه است

برم یه زیارتی

یه درد دلی

برم پیش اونائیکه

به خدا نزدیک ترن

اما نشد

نمیدونم چرا

شاید منو نطلبیده بودن

اون موقع ها

که خیلی جوون بودم

اکثر شبای جمعه

میرفتم قم

یه یکساعتی توی حرم بودم

بعدش از اونجا میرفتم

مسجد جمکران

تا سحر هم اونجا بودم

به تهرون که میرسیدم

هوا روشن شده بود

یه عشق عجیبی داشتم به اینکار

اون موقع ها

مسجد جمکران هنوز به این شکل ساخته نشده بود

یه مسجد کوچیک قدیمی بود

با فضای سی چل متر

همه آدمائی که اونجا نماز میخوندن

به بیست نفر نمیرسید

کنار ضلع غربی مسجد

یه چاه بود

خیلی به این چاه اعتقاد داشتم

هرچی هم مینوشتم و مینداختم اون تو

خیلی زود

حاجتم رو استجابت می کرد

یه چیزائی ازش می خواستم که

در شرایط زندگیم امکان عملی شدن نداشت

با این حال

خدارو شاهد میگیرم که به یک ماه نمی کشید

و حاجتم برآورده می شد.

خودمم تعجب می کردم ولی

خوش و خوشحال از اینکه

بابا هوای مارو دارن...دسشون درد نکنه.

اما حالا اون صفای قدیمارو نداره

اصلا هر جا بوی زرق و برق بده

اونجا دیگه قاطی میشه با مادیات

اینه که دعا یادمون میره

چشممون میره دنباله زرق و برق

شاید برای همین بود که

جا زدم و نرفتم

شایدم واقعا منو نطلبیده بود

به هر حال

هنوز هم چشمم دنبال همون مسجد قدیمیه است

هر وقت هم که میرم اونجا

فقط حول حوش محراب نماز می خونم

آخه میگن

محراب این مسجد

درست در همون نقطه محراب قدیمی

ساخته شده

و مخصوصا هنگام نماز

فضای همون مسجد قدیمی رو مجسم می کنم

افسوس که عمری پی اغیار دویدیم

از یار بماندیم و به مقصد  نرسیدیم

پیش تو

میبینی چقدر به تو وابسته شدم ؟

اگر حوصله هیچکس روهم نداشته باشم

بازم میآم پیش تو

این دیوار...

نمیذاره تورو ببینم

ولی میتونم حست کنم

دارم یه جورائی شبیهت میشم

حرفات ، حرفای منه

کارات ، مثه کارای خودمه

حتی لوس بازیات

مثه منه

چرا بهم نمیگی کی هستی؟

چرا از پشت دیوار فریاد می کشیم؟

ما از هم چی میخواهیم ؟

این امواجی که

شبا

تو بغل هم قطره میشن

میریزن روی نوشته هامون

از ما

چی میخوان؟

چرا همیشه فکر می کنم تو خیلی تنهائی؟

چرا همیشه

تورو توی یه صحرا میبینم که

با خودت حرف میزنی؟

میدونی !

عکس تو ، اینجا

روی قلبم گذاشتم

منو آروم می کنه

حالا اینکه عکس کودکیته

اگه عکس بزرگ شدنتو ببینم چی؟

وای خدای من

چی میگم

مگه تو بزرگ شدی؟

میگن برا خودت خانمی شدی

من باور نمی کنم

تو همیشه

مثه همون موقع ها هستی

بی گناه و معصوم

من هنوز میبینم که بازی رو دوس داری

هنوزم لجبازی می کنی

و یه شکلات !

تورو خیلی خوشحال می کنه

من شاهد عشق بازی توهم هستم

تو

عروسک هارو خیلی دوس داری

هنوز بهشون میگی

نی نی

کی گفته تو بزرگ شدی؟

کی گفته

تو یه مرحله رفتی بالاتر ؟

نه !

تو هنوز هم همونی که بودی

همینه که منو وابسته تو کرده

همینه که هر وقت

دلم میگیره

میآم پیش تو

وقتی تو باشی هیچکسی رو نمی خوام

دلم برای دیدنت پر میکشه

چه کنم که هرگز تورو

نخواهم دید !

اما

یه ستاره اون بالاست

چشمک میزنه

هرشب و هر شب

پنجره رو که باز میکنم

انگار توئی

چند ثانیه نه بیشتر

خودش خیلیه

و تو آنجائی

درست توی قلب آسمون

میتونم بیآم اونجا

اما نمیآم

من فقط دوس دارم تورو نیگا کنم

میدونی ساعت چنده؟

شب

خیلی وقته

از نیمه گذشته

و من هنوز پیش توام

خسته

خیلی خسته...

 

حال و حوصله

اصلا حال و حوصله ندارم

نمی دونم چه مرگم شده

میآم یه چیزی بنویسم

تا نصفه هاش مینویسم

بعد پاکش می کنم

از همه چی دلم بهم می خوره

این حالت

از اون روزی شروع شد که

گفت داره میآد

میدونی !

یه انتظاره عجیبی منو رنج میده

همه اش تو خودمم

هیچی نمی تونه توجه منو به خودش جلب کنه

تنها به یه نقطه نیگا می کنم

اون دور دورا

اونجائیکه باید می بودم و حالا نیستم

بالاخره این حساسیت شدید

کار دستم میده

چقدر بده که همه دورو اطرافت باشن

اما احساس تنهائی کنی

معمولا وقتی توی جماعتی هستی که

احساس میکنی کسی تورو نمی فهمه

این تنهائی به سراغت میآد

ونوع بسیار بدشم هست

اینجاست که

میری سمت خدا

و متاسفانه

فضای استجابت دعا

به علت بدی هامون ، تیره و تاره

 

...

عجیبه که یه کم تونستم بنویسم

نمیدونم پاکش کنم یا نه

ولش

همینه دیگه...

امان از دسه اینا

دلم برا خودم خیلی سوخته

آخه تو که نمیدونی

یه مجمع چارصد نفری رو

اداره کن

برای تک تکشون حساب باز کن

ماهی چارصد تا کارت حساب رو کنترل کن

یکی پول می خواد بده

یکی قرض می خواد بده

یکی درد داره گوش کن

یکی گریه می کنه

یکی ناله میزنه

یکی مزاحمه تحمل کن

یکی وقتتو می گیره حرف نزن

یکی رئیسه پز میده

یکی بیکارو بی عار می گرده

یکی حرص نهار رو داره

یکی دلش درد می کنه

توی این جماعت یکی هم کراوات زده

سنی هم ازش گذشته

مثلا آدم حسابی هم هست

اما به اندازه یه نخود فهم نداره

منم که نمی تونم بهش بی احترامی کنم

چون هرچی باشه

اون از من بزگتره

از همه اینا گذشته

اصلا اینجا کسی به من حقوق نمیده

اما حالیشون نیست

شاید فکر می کنن من کارمندشونم

اما به خدا نه

من فقط به خاطر رضای خدا

همه وقتمو برای اینا گذاشتم

هرچی هم میگم

بابا ولم کنین

مثه کنه بهم چسبیدن

نمی دونم چیکار کنم

تازه گیها فهمیدم

چرا پیرمردا و پیرزن ها میرن پارک

خوش به حالشون

من تا دمه آبدار خونه مونم نمی تونم برم

اما یه چیزی رو بهت بگما

اینا جرات ندارن به من بگن بالای چشمت ابروئه

میدونی چرا؟

برا اینکه هر کدومشون یه ضعفی دارن

منم این نقطه ضعف هارو می دونم

خلاصه...

اینم از کار هرروز ما

حالا هی تو بگو

اگه من دلم نخواد بزرگتر شم کی رو باید ببینم !

البته این جمله بالا رو با حالتی بگو که

لک و لوچتو یه وری می کنی

شاید بشه از ادا ها یه چیزی فهمید

و الا حرف حساب که جواب نداره...داره ؟!