اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

عشق مطهر

دلم نمی خواست

دیگه چیزی بنویسم

اما

آنقدر دلواپس بودم که طاقت نیآوردم

چندین بار آمدم

توی همون کوچه ای که

پنجره تنهائی هات

بازه

ولی کسی نبود

تا همین چند لحظه پیش که

یه بار دیگه

گذرم به اون کوچه افتاد

اتاق تنهائی تو

روشن بود

زمزمه میکردی و

شنیدم .

خیلی افسرده شدم

به هیچ وجه طاقت ندارم

تورا اینگونه ببینم

نمی دانم چه باید بکنم

برای من  این روزهای آخر تلاش هایت خیلی مهمه

آنچه در توانم بود

بکار بردم تا

از این راه دور

تورا به مقصد اصلی برسانم

نتوانستم !

قادر نبودم !

نمی دانم ! شاید خودت تمایلی نداشتی !

شرایط روحی تو

در این لحظات

تعیین کننده است

من چگونه تورا تنها رها کنم ؟

منهم به اندازه سعید

برای تو نگرانم

کمکم کن

نگذار پدر گریان باشد

دلخوشی او

تو بودی

او برای تو می نوشت .

من از این احساس شگفت زده ام

و نمی دانم چه نیروئی

مرا به سوی تو می کشاند

چرا لحظه به لحظه نگران تو می شوم

کاش کسی بود کمکم می کرد

من هم مثه تو

جز خدا ندارم

چرا هر دوی ما دعا نکنیم که یاری شویم ؟

تو هم که پدر را میشناسی

چه مشگلی ممکنه به وجود بیآد اگر

کمک هم باشیم؟

ما میتوانیم حتی سد سکندر را بشکنیم

من ممکنه ضعیف باشم ولی تو قوی هستی

تو از نیروی خودت بی خبری

کمک کن

خودت را بهتر بشناسی

این خواسته سعید و مادره

اونا بهترین دوستای تو اند

همه آدمای روی زمین

دوران عشق و عاشقی شون که تموم میشه

تنها مامن اونا

سینه مادر

و اغوش پدره

من نمیگم از زندگیت لذت نبر

ما دلمون می خواد تو سعادتمند باشی

هر کسی برای تمتع از زندگیش

به نوعی خودش رو

سرگرم میکنه

تو بهترین سرگرمی رو برای خودت انتخاب کن

اما با دور اندیشی

نه با غفلت !

بگذار دعا ، بالای سرت باشه

نه نفرین

تمام حرکات ، رفتار و اعمالمون

موجب عکس العمل خواهد بود

و این طبیعیست

رفتار تو نشاندهنده شخصیت توست

و شخصیت تو

نشاندهنده اعتبار کسانیست که برایت زحمت کشیده اند

مبادا به گونه ای رفتار کنی که

اجر زحمات بهترین بندگان خدا را پایمال نمائی

تو تنها نیستی

بهترین ها با تو اند

چشمانت را باز کن

حتی سعید کنار توست

پدر جز خیر تو هیچ نمی خواهد

اگر درک میکنی که چه میگویم

تنها به خود و آینده بسیار درخشان خودت فکر کن

چیزی به پایان تلاش هایت نمانده

این فرصت را از خودت نگیر

وبه ما صادقانه بگو

میتوانی عشقی از این مطهر تر پیدا کنی؟

خدا حافظ

کی فکر می کرد

یه روزی

اینقدر گنده بشی

که یادت بره چی بودی ؟!

یعنی تو همونی هستی که گوشه این خونه

سالها ترو خشگت کردن ؟!

زندگی و دنیا

اینقدر مهمه؟

تورو آوردم اینجا

ولی فکر نمی کردم

وقتی رشد میکنی این همه تغییر کنی !

صورتت پر از کک و مک شده

و لبخندت حکایت از معصومیتت داره

یعنی تو

همون ستاره هستی

که مهربونی رو

هر شب

به پدر میرسوند؟

نه... فکر نمیکنم

تو اون نیستی

یه شباهتی وجود داره اما

او یه استثنا بود

فکر می کنم باید اینجارو ترک کنم

با همه خاطراتش

میرم براش یه خونه جدید میسازم

اونجا

فقط منم و او

نه هیچ غریبه دیگه...

 

نگران

شبحی در گذر جاری رود

لب خشکیده به آبی می زد

تن دلخسته به امواج غرور

نگران بود و دعایی بر لب

دست هایی به نیایش و نماز

و به آهستگی رود روان

نگران دل غمگین تو بود!!

 

مخصوصا این قسمت از شعری که نوشته بودی رو انتخاب کردم

و اینجا گذاشتم برای تاکید یه مطلب .

من نمی دونم چه اتفاقی افتاده

ولی استنباطم از نوشته های تو

عدم تفاهمیست که بامظلوم ترین فرد زندگیت پیدا کردی

و وای به حال تو

اگر...

حتی نوشتنش برام خیلی سخته

اگر درد ناسپاسیم نسبت به مادر

هنوز

پس از گذشت سه دهه

جانم را نمی آزرد

نمی توانستم اینچنین بر انگیخته شوم

دوران تونیز

بسیار زود سپری خواهد شد

به سن پدر برسی

همآنی میشوی که الان با او ممکنه تفاهم نداشته باشی

اما چه فایده !

مادر کجاست ؟

من کجا هستم ؟

این ها را تو خوب میدانی

اما درد عدم تفاهم بین اولاد و والدین را نمی دانی

خوشبختانه این درد نیاز به تجربه ندارد

درد یک حس است

باید پدیدار شود

و چنین دردی زمانی آشکار می شود

که تو نتیجه عمل خودت را میبینی

به آنروز فکر کن

من از مادر چیزی نمی گویم

یعنی چیزی برای گفتن ندارم

اما تاکید می کنم

شعری را که انتخاب کرده بودی

با تعمق بخوان

وای ...که اگر دلش را بشکنی

هرگز بخشیده نمی شوی

 

نگرانم ، نگرانم ، نگران!

نگران شب تنهایی مان

نگران دل غمگین تو ام.

من ازین عاطفه ی جنگل سبز

نگران گذر ساده تو

نگران سفر خاطر تو

نگران غم و اندوه تو ام….

خوشبختی

یکی نیست بگه

بابا بسه دیگه ، آخه چقدر ، تا کی !

خب خودم به خودم میگم

بسه دیگه ...

ولی کو گوش شنوا

خدائیش خیلی پکرم

بد جوری زدی تو پوزم

اما همه اینا به خاطر یکرنگیه توئه

والا من کجا و تو کجا

همه حرفائی که زدی ، در بس قبول

اما هیچ فکر کردی اینارو به کی گفتی ؟

یه لحظه به حسی که باعث شد دلتو بریزی بیرون

فکر کردی ؟

میدونی باید خیلی به کسی نزدیک باشی تا

اینگونه باهاش حرف بزنی ؟

چقدر خوشحالم که تونستم توی دل تو

اونقده جا داشته باشم

که باهام راحت باشی .

خب حق داری ، منم جای تو بودم

همینارو می گفتم

اما اون قسمتاش که به من مربوط میشه

یه توضیح کو چو لو داره

همیشه فکر میکنم مثلا داری باهام مشورت میکنی

به همین جهت

آنچه صلاح تو باشه میگم

اما این دلیل اون نیست که حرف من وحی منزل باشه

به قول خودت

تو باید زندگی رو تجربه کنی

تجربه هم ساده به دست نمیآد

همزمان با رشد کردنت

کم کم یاد خواهی گرفت

هیچ کسی هم جلوی آزادی تورو نمیتونه بگیره

یه بار دیگه هم گفتم

اینائی که میبینی موافق تو نیستن

فقط خیلی تورو دوس دارن

والا نمی تونن تورو برای همیشه بکنن تو قفس

خودتی که باید راه خودتو تشخیص بدی

تازه ... این قصه چیز جدیدی نیست

از اون اولی که آدم خلق شد

یواش یواش گرفتار تعصبات ، دلشوره ها ،

و یه عالمه چیزای دیگه شد

و تا آخر دنیا هم ادامه داره

تو ، کاره خودتو بکن

و کاری رو بکن که درسته

یعنی به نظر خودت درست میآد

بقیه اش به کسی مربوط نمیشه

اگر فکرت درست باشه هیچ لطمه ای نخواهی خورد

و اگر هم درست نباشه

میشه یه تجربه

من دعا میکنم حاصل تجربیاتت

خوشبختی تو باشه...

خدا

 

اینجا ؛

شهریست در ماورای بهت ،

آنسوی هجر ،

با درختانی از جنس فجر .

سحرش بوی چمن میدهد .

آبش  ،

از چشمه دیدگان مردمش جاریست ،

وکسی گرسنه نیست

شهر ما ،

نور از خدا می گیرد ،

و می دهد به من ،

به تو ،

شاید به آن رهگذر...

اینجا گنجشک هایش

همه عاشقند

و زندگی یعنی عشق ،

یعنی هستی

لحظه های ما

همه سرشار از مستی ست

اگر کسی بخندد مست است

دیوانه نیست !

غروبش

شوق دارد

اشتیاق وصل

حسرت تنهائی را به باد می دهد

وباد نسیم می شود

می وزد

و تن جان می گیرد

اینجا

عشق معنای عشق دارد

عاشق ، عاشق است

وکلامش شیرین

نه تلخ !

وقتی تو هستی

هیچ کس نیست !

تو نباشی ،

شهری نیست !

اینجا

کسی جز تو نیست...

لحظه های بیقراری

توی شهر خاطراتم

یه ایستگاه بود

که اسمشو گذاشته بودم

ایستگاه قرار...

قرارمون به بیقراری بود

التهاب عجیبی نسبت به این حس داشتم

یه رویای باور نکردنی !

سحر که می شد

بسوی قرار میرفتم

او هم میآمد

هوا سرد بود

و قرار ما گرم

تا ایستگاه پیاده می آمدیم

برف و یخبندان بیداد میکرد

و ما گرم رسیدن  بودیم

آهسته میرفتیم

دلم شور میزد

نکند زمین لیز باشد

نکند زمین بخورد

مراقبش بودم

تا اینکه خودم لیز خوردم

و افتادم

دستم را گرفت

بلند شدم

و چه عاشقانه نگاهم می کرد

و چقدر دوست داشتنی بود

هر لحظه با او بودم

حتی در خواب

حتی در نامه

ایستگاه ما جائی نبود

اینجا بود

اما او

در جائی دیگر

دلم برایش تنگ شده

برای لحظه هائی که میآمد

برای لحظه هائی که با او ساخته می شد

برای بودنش

برای حضورش در ذهنم

و چه زود گذشت

رویای با او بودن.

پروازش بی صدا بود

و رفتنش بدون خدافظی

و او هنوز

نیمه کاره روی بوم نقاشی ذهنم

خود نمائی می کند

دوستش داشتم مانند هوا

اگر نمی بود میمردم

و آنروز که رفت

مردم...!

منتظرم نباش

نمی توانم بمانم

باید بروم

کجا...؟! نمیدانم

شاید درون قصه ها

شاید برون مرزها ...

 

فضولی

برو بابا توام

انگار آدم قحطه

منو بگو که همش تو فکر توام

دیگه ازت بدم میآد

خیلی نامردی

لطفا دیگه مزاحمم نشو

مرده شور خودتو با اون لجاره

هردو تونو ببرن

اینارو دختره به پسره می گفت

پسره هم

رنگ روشو باخته بود

معلوم بود عصبانیه

داشت از کوره در می رفت

یه پیره مرده اونجا نشسته بود

عصاشو بلند کرد

به پسره گفت:

هیس... یه موقع چیزی نگی ها

پسره بیشتر عصبانی شد

ولی معلوم بود آبرو داری میکنه

همین موقع

از بخت بد ما

اتوبوس رسید

خدا خدا می کردم که اونام سوار شن

از شانس خوب من

اونام سوار شدن

من خودمو زده بودم به کوچه علی چپ

ولی لحظه به لحظه

مواظب بودم که یه موقع

مبادا یه کلمه از حرفاشونو نشنوم

دس بر قضا

منم از در عقب اتوبوس سوار شدم

منو پسره چسبیده بودیم بهم

اتوبوسم دیگه جا نداشت

دوتا ایستگاه گذشت

یه کم خلوت تر شد

دیدم ساکتن

نگو با چشمو ابرو برا هم شاخ و شونه میکشن

چشمت روز بد نبینه

آقا یهو دیدم

دختره کیفشو بلند کرد بزنه تو سر پسره

پسره زرنگ بود

جا خالی داد

و کیف چنان خورد تو سر من که از حال رفتم

هر دو شون هول شدن

پسره زیر بغل منو گرفت

دختره شروع کرد گریه کردن

سرو صدای یکی دوتا مسافرم در اومد

حالا هی دختره میگه پدر معذرت میخوام

پسره هم هی منو مفتکی میماله

خلاصه منم خودمو یه ذره لوس کرده بودم

براشون ناز می کردم

رسیدیم جائی که باید پیاده می شدم

حیوونکی پسره زیر بغلمو گرفت

کمکم کرد پیاده شدم

خودشم باهام پیاده شد

اما دختره با همون اتوبوس رفت

یواشکی در گوش پسره گفتم:

میبینی !

این عاقبت فضولیه

کسی که گوش واسه

بایدم یه چیزی بخوره تو ملاجش

بعد براش تمام داستانو گفتم

دیگه باهام رفیق شده بود

منو تا کانون رسوند

هرچی گفتم بیا بالا

گفت نه پدر باید برم

اما حرفاتون خیلی قشنگ بود

آخه من براش یه عالمه حرف زدم

همونائی رو گفتم که به تو هم همیشه میگم

اما فرق تو با اون این بود

او از حرفام راضی بود

اما تو ...نه !!!