اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

زهرا (س)

اینجا یه دنیای قشنگیه که می تونم با خودم نجوا کنم

و این تصاویر،

لحظه های گذر عمر منه که جائی توی این دنیا ثبت شده

و این موسیقی همان نجواست .

نمی دونم چه کسی یا کسانی میتونن بیان اینجا و این دنیا رو ببینن !

اما آنچه که مسلمه ، گاهی فقط یکنفر به اینجا سرک میکشه وهر از گاهی

هم باهام حرف می زنه...

نجوای من عمومیت نداره و باید در تنهائی و سکوت ابراز بشه

چه آنچه عمومی است همان دنیای بی درو پیکریست که شاهدش هستیم.

گفته ها زمانی تاثیر پذیرند که مخاطب مشتاق پذیرش باشد نه آنکه هر که

ساز خودش را بزند و خر خود را براند.

دیدم نوشته بودی چرا چیز های ساده به نظر پیچیده می آید؟

نوشتم پیچیدگی از ماست و الا صراط مستقیم است.

باید الگو مناسب باشد.

آن جوان که عکس خودرا بر طاق دیوار وبلاگش حک کرده و به نظر

آرام می رسد نوشت:

حالا نمی شود الگوی ما انسانهای موجه باشند و حتما باید همانی که تو

معرفی میکنی باشد؟

فکر کردم چقدر باید حساس شده باشد که اینگونه فریاد می کشد !

و بعد افسوس خوردم

افسوس نه برای او

بلکه برای انسانی که هنوز ناشناخته است

زهرا را هنوز نمی شناسند

بی جهت نبود که وصیت کرد در تاریکی شب و ناشناس به خاک سپرده شود.

آیا کسی می داند او کجاست؟

 

هیچ کس چون تو نبود...

بس که پیدا بودی !

هیچکس

باخبر از نام و نشان تو نبود !

چشمه ای صاف ، نهان در دل کوه

غنچه ای سرخ ، نهان در دل مه

هیچکس !!

در پی روح ، روان تو نبود

نگران همه بودی اما...

هیچکس ، نگران تو نبود.

 

                            عمران صلاحی

 

اگه دلت خواست  یه کم نگاهش کن و بعدش دعا...

 

صدای مرطوب

گاهی هوس میکنم برایت بنویسم .

میدانم که نمی خوانی !

چون ،

نمیدانی اینجا کجاست !

همان گونه که من نمیدانم تو کجائی !

سالهاست که از هم دور بوده ایم

اما هنوز

نگاه آنروز را به یاد دارم...

نمی دانم اول کداممان رفتیم

فقط میدانم

موجی که مرا برد

دوباره به ساحل برگرداند

ولی توآنجا نبودی !

و این ساحل

بدون تو

محزون است ، هوایش ملتهب

شب های من سکوت عجیبی دارد

گاه تو را در این سکوت نظاره می کنم

که هنوز چشم به راه نشسته ای

مثل همان نگاه جدائی

همان نگاهی که

هنوز هم

آه می کشد

نگاه تو ، نگاه نبود

فریاد بود

یک قصه بود

قصه ای که غصه شد

و امروز

پس از یک دوری مبهم

دارد می ترکد.

نگاه کن !

صدایم را می شنوی؟

صدایم مرطوب است

بغض دارد

تورا می خواند

شاید که بیآئی...

 

نهایت عرفان

آغاز من ، تو بودی و پایان من تویی

 

آرامش پس از شب توفان من تویی

 

 

حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح

 

زیباترین بهانه ایمان من تویی

 

 

احساسهایی از متفاوت میان ماست

 

آباد از توام من و ، ویران من تویی

 

 

آسان نبود گرد همه شهر گشتنم

 

آنک ، چه سخت یافتم :" انسان " من تویی

 

 

پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز

 

در سینه من ، آتش پنهان من تویی

 

 

هر صبح ، با طلوع تو بیدار می شوم

 

رمز طلسم بسته چشمان من تویی

 

 

هر چند سرنوشت من و تو ، دوگانگی است

 

تنهای من ! نهایت عرفان من تویی

 

 

غزل

اینجا کسی دلواپس ویرانی من نیست.

 

حالا که شبی هزار بار،

           میان ظلمات خاموش این چهار دیوار سنگی،

          رویاهایم را به انتهای مبهم فردا پیوند میزنم،

و روحم را...

          که ابدیت مطلق زندگی ست،

                 لحظه لحظه، به فراموشی خواب میسپارم.

 

و تو، ای رویای دور و دراز

       بگو کدام سمت محال آرزوی من ایستاده ای؟

        که تا اجابت دعای من،

               هزار خلسه بی بدیل

                           راه باقی ست.

        بگو چقدر به نهایت پرواز مانده است؟

            که بالهایم را از قفس مسلول این زندان بی عبور

                 به نشانه پریدن،

                 تکان بدهم،

                         که شاید شروع ساده ای باشد!

 

بگو با من بگو ای هراس بی دلیل

   که تمام وحشت من، از خاموشی توست.

                                                   

                                                شاداب علیپور (غزل )                                                   

 

و تو رفتی هنوز...

 

 تو به من خندیدی

 و نمی دانستی

 من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

 سیب را دزدیدم

 باغبان از پی من تند دوید

 سیب را دست تو دید

 غضب آلوده به من کرد نگاه

 سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

 و تو رفتی و هنوز

 سالهاست

 که در گوش من آرام آرام

 خش خش گام تو تکرار کنان

 می دهد آزارم

 و من اندیشه کنان

 غرق این پندارم

 که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت

 

                                                        حمید مصدق