پسرم پنج سالش بود
و زندگی ما
در حال از هم پاشیدن
دوس داشتم با کسی حرف بزنم
بهترین کسی که به نظرم رسید او بود
همراه او
توی اون کوچه تنگ و باریک
آروم قدم می زدیم
براش گفتم
بابا سرنوشت داره مارو از هم جدا می کنه !
میدونی چی بهم گفت ؟
گفت:
"ما هستیم که سرنوشت را می سازیم"
و این حرف از زبان یه بچه پنج ساله بعید بود !!
سی و یک سال
از اون روز می گذره
و من هنوز
در گِل نشسته ام ...