اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

نگارخانه دل

هر وقت میومد پیشم دستامو میگرفت تو دستش و ول نمی کرد

فکر می کردم از روی علاقه است

اما امروزبا اتفاقی که افتاده متوجه شدم که او بدون اینکه بدونه

یه وظیفه ای رو به من محول کرده بودکه انجامش دادم.

پیر شده

بیشتر از سنش پیر شده

ماهی یکبار میآمد پیشم

چند روز بعد از آخرین باری که دیدمش

خبر آوردن که ...از دنیا رفت

از اون روز همیشه گرمای دستش رو توی دستام حس می کردم...

هفته گذشته مادرو دختری اومدن در دفتر کارم

احساس کردم میخوان چیزی بگن اما خجالت می کشیدن

مادر حرف نمی زد

حجب و حیای خاصی داشت

درست مثه مادر خودم

اونم از اداره جات می ترسید

چنین کسانی کم نسیتند

محیط های اداری براشون نا آشناست

اون دختر خودشو معرفی کرد

احساس کردم دستام داره گرم میشه

یاد آوری پدرش بود که دستامو گرم می کرد

خیلی سخته که با این حقوق های وظیفه بتونی دو سه تا دختر شوهر بدی

این دختر آخری بود

تازه نامزد کرده بود

یه کم سر به سر مادره گذاشتم که احساس راحتی بکنه

اتفاقا خیلی زود صمیمی شد و سر درد و دلش باز...

وام میخواست،

پرونده شونو نیگا کردم ، دیدم دویست و پنجاه هزار تومن بدهکارن

این بدهی مربوط به وامی بود که به شوهرش داده بودم

موجودی پس اندازشونم پنجاه هزار تومن بود که برای پرداخت وام

مناسب نبود

خب چیکار می تونستم براشون بکنم؟!

فرم درخواست وام رو براشون پر کردم و گفتم اگر خدا بخواهد حتما درست میشه

تلفن تماس رو یاداشت کردم و آنها رفتند

طرف های عصر بود که با یکی ازبچه ها حرف می زدم

موضوع را برایش گفتم

حیوونکی اونم دلش سوخته بود

گفت از حساب من پنجاه هزار تومن بده به اونا

خب خداروشکر، حالا حساب پس انداز آنها به حد نصاب رسیده ، اما

بدهی آنها را چه باید بکنم؟

دو روز گذشت...

خیلی ناراحت بودم

غصه اونا نمیذاشت آروم باشم

دوستی دارم که هر از گاه بدیدنم میآد

الحمدلله وضعش خوبه

اما خجالت می کشیدم به او بگم

با هم صحبت می کردیم و من گلایه می کردم

گاهی از خدا و گاهی از خودم

پرسید چی شده

و منهم براش گفتم...

باورش مشگل بود

گفت:

دوروز پیش بخاطر اتفاقی که افتاده بود نذر کردم تا میزان پانصد هزار تومان

برای دختری که میخواد ازدواج کنه و امکانات نداره اختصاص بدم

این بهترین موقعیته

بگو چه کنم !

چشمام پر از اشگ شده بود

خدارو حس کردم

حالا میتونستم تا یک ملیون تومن برای اون زن دردمند تنها، پول فراهم کنم

بهشون زنگ زدم

ساعتی بعد مادرو دختر آمدند

باور نمی کردند

وقتی پاکت پول را گرفتن چهرهائی که غم داشت  باز شد

نگاهشون برق می زد

متعجب شده بودن

این شادی را حس کردم

درست مثل گرمای دست پدرش

مادر اشگ توی چشاش جمع شده بود

حرفی نمیزد

فقط نگاه می کرد

خدا میدونه که توی اون نگاه چه نمازی نهفته بود

برای اینکه آروم بشه بهش گفتم

هنوز گرمی دست شوهرت رو حس می کنم

این وظیفه رو او به من محول کرده بود

و خواست خدا هم این بود که من واسطه خوشحالی شماها باشم

چهره خندان مادرو دختر زیباترین نقشی بود که خداوند ترسیم کرد

اینجا نگارخانه دلهاست

کاش معنای بهشت را بهتر بفهمیم...