اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

گریز

 

 

همیشه بین موندن و رفتن ،

رفتن رو انتخاب کردم.

میدونستمم که خیلی سخته ،

با این حال تصورم این بود که

اگه برم بهتره !

اینکه چرا می گریزم ، قصه ایست از درک واقعیت موجود

شاید این گریز، منحصر به فرد باشد

شاید هم نه...اما

من نتوانستم در این مسیرهمراهی را بیآبم

همه مانده بودند

کسی مایل به رفتن نبود

آنها غرق در واقعیت ها بودند و کمتر از حقیقت اطلاع داشتند

گریز من از واقعیت به حقیقت ،

عنایتی بود که شامل حالم شد...

یکبار دیگر

فضای شب را می شکافتم و پیش می رفتم

باران میآمد،

مثل چشم هایم می بارید،

من بودم و خدا،

و دل تنگی که می سوخت و می ساخت.

شب از نیمه گذشته بود

موبایلم زنگ زد

و من می رفتم

و غرق در برهوت شب

نفهمیدم که بود

بار دیگر زنگ زد

کنار جاده ایستادم

خدایا چه کسی می تواند باشد؟

صدایش در دل شب پیچید

بابا...!

خدای من...ثمر بود

احساس کردم نگران شده

حدسم درست بود

او خواب دیده بود

میگفت:

کنار دریا ایستاده بودم و شما شنا می کردید

و من نگاه می کردم

موج عظیمی شمارا بالا و پائین می برد

مضطرب شده بودم که غرق می شوید

چشمم فقط به یک نقطه بود

و دیگر آن نقطه را ندیدم

فریاد زدم

کسی نبود

از خواب پریدم

بدنم می لرزید

به ناچار زنگ زدم...

خوابش را در حالی تعریف می کرد که بغض کرده بود

به زحمت آرامش کردم

و برایش گفتم کجا هستم

خیالش راحت شد و گفت : التماس دعا

 و من دوباره راندم

و تا سحر با حقیقت ،همراه...