اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

امامزاده...

الانه از محل قرار برگشتم

و چه ملاقاتی بود !

مثه اینکه کسی منتظرم بود

میدونی !

همیشه اون خیابون به خاطر اینکه

کنار بازاره خیلی شلوغه

اما وقتی رسیدم اونجا

درست مقابل امامزاده

جای پارک یه ماشین از قبل برام آماده شده بود

خیلی خوشحال شدم

اینو به فال نیک گرفتم

توی دلم گفتم بدون آقا خوشحاله که به زیارتش آمدم.

برای همینم همه چی رو آماده کرده

حرمش خلوت بود

دیگه از اون سفره های کوچیک

با نون و خرما

پنیرو سبزی خبری نبود

صدای اون آقا مداحه

که همیشه روضه حضرت رقیه

یا ابوالفضل العباس رو میخوند

دیگه توی فضای حرم نمی پیچید

قدیما یه صفای دیگه داشت

داشتم دعا می کردم

صدای ناله حزینی رو از یه گوشه در قسمت زنها شنیدم

خیلی سوزناک ناله می کرد

منم که منتظر یه جرقه بودم

همونجا نشستم

روضه اون خانومه منو دگرگون کرد

من که دلم میخواست فضای اون قدیمارو

اونجا حس کنم

خود آقا برام فراهم کرد

جات خیلی سبز بود

حالی کردم

سبک تر شدم

خواستم برگردم

جوانی سلام کرد

کمک میخواست

کمکش کردم

دعا کرد

شاید اورا هم آقا فرستاده بود

کسی چه می داند

و برگشتم

خوش و خوشحال...