اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

یکشنبه شب...

 

 

داشتم بر می گشتم خونه

پاهام جلو مغازه اسباب بازی فروشی خشگ شد

مثه اینکه

یکی منو هل داد تو مغازه

دلم می خواست این عروسکو داشته باشم

پرسیدم چنده؟

گفت نه تومن !

گفتم بده

گفت کادو کنم؟

گفتم نه... می خوام بغلم باشه !

و بعد در حالی که مغازه دار پولشو می شمرد

بچه به بغل از اونجا آمدم بیرون

اما چه حالی !

نگو و نپرس

اشگی بود که بی اختیار جاری بود

انگار عروسک نبود

احساس می کردم یه موجودی توی بغلم وول میزنه

چسبونده بودمش توی سینه ام

بوی بچه تازه به دنیا آمده رو داشت

اصلا مثه اینکه توی دنیا نبودم

نمی دونم چرا اینطوری شدم

پیش خودم گفتم

حالا هر کی ندونه میگه این بابا دیوونه ست

خب حقم دارن

اونا که از دنیای من خبر ندارن

اما من به هیچی جز عروسکم فکر نمی کردم

من آدمی نیستم که اشگم دمه مشگم باشه

اما

وقتی گریه ام می گیره

یعنی توی عمق احساس غرقم

و تا رسیدن به خونه

دستمالم خیس خیس بود

نمی تونم برات بگم که توی این مسافت چه شد

اصلا چنین حالی گفتنی نیس

باید حس کرد

آخه چه جوری میشه حسو بیان کرد ؟

باید اونو ابراز کرد

بروز دادنشم ساده نیس

بگذر ازین دسپاچلفتی ها که ندیده عاشقند وزود فارغ ...

آخ... بابا جونم

آخه کجائی؟

وای ...کاش میدیدی که جلوی کلیسای ارامنه

برای منه مسلمون چه اتفاقی افتاد

هیچکسی فکر نمی کرد چیزی که توی بغلمه یه عروسکه

رسیدم جلو کلیسا

نمی تونستم برم تو

جلوی در

سرمو گذاشتم به دیوار

عیسی مسیح (ع) آمد جلوی نظرم

قسمش دادم

اونو به جان مادرش قسم دادم

و بعد...

کسی گفت : بارو   Barev

به خودم آمدم

جواب دادم :علیک سلام

با تعجب من و بچه توی بغلمو برانداز می کرد

خیلی زود از آنجا دور شدم

و با بی میلی به خانه رسیدم

و این در حالی بود

که مجذوب زمزمه خیالی تو شده بودم

عروسک قشنگ من آبی پوشیده

تو تخت خواب مخملش آروم خوابیده

یه روز پدر رفته بازار اونو خریده

قشنگ تر از عروسکم هیچ کس ندیده

عروسک من

چشماتو باز کن 

وقتی که شب شد

اون وقت لالا کن

بیا بریم توی حیاط با من بازی کن

توپ بازی و شن بازی و طناب بازی کن.