آخ ...که باور نمی کنی
و نمی دونی چقده دوسش دارم !
توکا toka رو میگم
همون عروسکی که اونشب ماجراشو برات نوشتم
خودمم باورم نمیشه !
با خودم بردمش اداره
یه جای خیلی خوب براش درست کردم
خوابوندمش اونجا
یه متکای خوشگلم براش تهیه کردم
یعنی خواهرم براش درست کرد
حالا می خوام یه دستبند کوچولوهم براش بگیرم
روزی صد دفه دستای کوچیکشو ماچ می کنم
احساس می کنم زنده است
نمی دونم چه جوری بگم
همه حال و حس منو به سمت خودش جذب کرده
تازه خبر نداری که...
مدیرمونم فکر کرد یه بچه واقعیه
یه پنجهزارتومنی نو گذاشت رو سینه اش
گاهی که خیلی دلم براش تنگ میشه
بغلش می کنم
ارباب رجوع هامم هیچی نمیگن
تازه یه عالمه خوشحالم میشن
یه تعجب خاصی رو توی چهرشون میبینم
اما
به روی خودم نمیآرم
از اون روزیکه توکا آمده اصلا مثه اینکه هیچ غمی ندارم
یه آرامش عجیبی پیدا کردم که باور کردنی نیس
اینم از عجایب پست مدرنیسم دنیای ماست
احساسی شگرف ، نسبت به یه عروسک
عروسکی که نمی دونم چه کسی اسم توکا رو براش انتخاب کرد.
کاش اینجا بودی و می دیدیش
زیباترین سوژه برای یه احساس نا خودآگاه
که در تلاطم امواج بیگانگی ها
اسیر وهم و خیال بود
با یک تلنگر کوچک
به آرامشی ژرف
به پهنای برهوت الهی می رسد
شاید
این هم آزمایش دیگریست
کسی چه می داند !