اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

شبنم

شب از نیمه گذشته

دلم می خواست مهتاب رو ببینم

ولی هوا ابری بود

توی یه گوشه آسمون

تنها یه ستاره کوچیک سو سو می زد

خیلی زود اون ستاره هم رفت زیر ابر ها

و من بودم و یه آسمون ابری

که بغض کرده بود در دل شب

دلم رو آماده پرواز کردم

و رفتم

و می رفتم تا به بارون رسیدم

اولین قطره گفت

مهتاب آنجاست

راست می گفت

مهتاب پشت ابر ها بود و منتظر

از میان باران گذشتم

و به مهتاب رسیدم

پرسید

اشگم را دیدی؟

گفتم آری

شبنمی بود بر برگ گلی

آرام

زمزه میکرد...پدر !

تولد

مگه میشه شبی که میگن شب تولدته شاد نباشی؟

مگه میشه وقتی همه جمع میشن و برات جشن میگیرن تو غمگین باشی؟

مگه میتونی چهره تو بپوشونی تا کسی نبینه چشات اشگیه؟

مگه میتونی شمعی که برات روشن کردنو فوت نکنی  

اونم صد مرتبه که هی خاموش میکنی دوباره خودش روشن میشه ؟

مگه میتونی کادوهاتو نگیری که اگه نگیری دل کسی رو می شکنی؟

و مگه میشه کسی رو نبوسی...؟

آره میشه ! ولی من نذاشتم هیچکی بفهمه...

اما نتونستم کاری کنم که تو متوجه نشی و فهمیدی.

قاب تنهائی

اینجا غیر از من و سایه ام

کسی نیست.

اینجا... تنها یک قاب عکس هست

قاب عکسی که روی دیواره

و نگاهت میکنه ...

سالها گذشته و هنوز او هست

با همان نگاه صادقانه

با همان قلب ظریف

و دستی کوچک بر شیشه پنجره

من همینم که میبینی...

 

کفتر چائی

امروز از صبح یه حال دیگه داشتم

یه حس کم سابقه

یه دگر گونی

چی بگم

یه حال پریشون ...

کنار پنجره اطاقم

یه جائی برای کنجشگ ها درست کردم

براشون دونه میذارم

میان می خورن و میرن

امروز یه کفتر چائی اومده بود

معلوم بود خیلی جوونه

با اینکه پنجره بسته بود

ولی یه طوری توی اطاق رو نیگا می کرد انگار دنبال کسی می گرده.

صحنه نگاهش دلمو لرزوند

آمدم کنار پنجره

نمی دونم چرا فرار نکرد

فقط نیگاش می کردم

اونم زل زده بود تو چشای من

یاد تو افتادم

خوب موقعیتی بود

از همونجا که واساده بودم

یواشکی که کسی نفهمه بهش گفتم

میدونم زائر امام رضائی

میدونم داری میری پیشش

اگه رسیدی اونجا

بهش بگو

پدر گفت

آقاجون ، دستم به دامنت

قربون غریبیت شم

اونی که میدونی ازم خیلی دوره

خیلی وقته ازش بی خبرم

مریض شده

اگه اینجا بود می آوردمش پیش شما

ولی خب اینجا که نیست

اگه میشه

یه سری بهش بزنین

ببینین چی میگه

چی می خواد

چرا خوب نمیشه

چرا با من حرف نمی زنه

آخه من دلم خیلی واسش تنگ شده

شما یه کاری بکنین

***

توی این گفت و شنود بودم که کفتره بال زد و رفت...

ولی همینطور نیگاش می کردم  ببینم از کدوم طرف میره

درست حدس زده بودم

او به همون طرفی رفت که دلم می خواست بره

احساس کردم دلم آروم گرفته...

 

پروین

بابا جون...گوش کن

میخوام برات قصه ای رو بگم که امروز اتفاق افتاد.

سی و پنج سال پیش، هنگامیکه تازه استخدام شده بودم ،همکاری داشتم به نام پروین.

دختری بود به سن و سال کنونی تو.

بسیار شادو شنگول ...

آن زمان صمیمیت خاصی بین بچه ها بود

ما همه مثل یک خانواده در محیط اداری با هم زندگی می کردیم.

دست تقدیر، و سرنوشت اداری من ، من را از آن بچه های خوب جدا کرد.

امروز در حالی که دستانش در دستم بود بعد از این همه سال دوباره اورا یافتم.

این دیدار زیبا بود،.. قشنگ بود.. اما... !

اورا یافتم در حالی که نیمی از بدنش فلج شده بود...

***

در همان کانون پیدایش کردم.

تقاضائی داشت که من پیشقدم شده بودم و با او قرار گذاشتم تا بیاید با هم برویم وکارش را به انجام برسانم.

امروز روز قرارمان بود و من بعد از سالها اورا میدیدم.

باور نداشتم که آن دختر جوان و زرنگ آن روز...چنین پیرو خمیده شده باشد.

امروز هم مانند روز های پیش بغض داشتم.

میبینی قسمت چگونه است ؟

میبینی ! حتی یک لحظه آرامش ندارم ؟

در تمام طول چهار ساعتی که به خاطر کارش میدویدم مدام اورادر حالی که برای استراحت نشسته بود مراقبت می کردم.

و سر انجام پس از اتمام کار اورا به خانه رساندم.

او تنهاست  و نمی دانم چرا تنهائی را ترجیح داده است .

حرف ها داشت... و زد

غصه ها داشت... و گفت

و من... گوش می دادم

وقتی بااو خدا حافظی می کردم دستانش را نشانم داد و گفت:

ببین ! دیگه نمی لرزه ...

نیما

برای نیما می نویسم

 

 

مرا ببخش !

نمی دانستم ...

پدر می تونه خیلی چیزارو تحمل کنه

اما !

نمی تونه غم رو توی چهره بچه اش شاهد باشه

و من

شاهد چنین غمی بودم ...

امروز برایم گفت

ووقتی حرف میزد

توانش را از دست داده بود

من

صدای لرزانش را

تا عمق جان

حس می کردم

من صدای بارانی اش را می شنیدم

صدای مرطوب عشقی که به تو داشت

من امروز او را دیدم

در حالی که

سراسیمه

در کوجه های خاطره می گشت

و نشانیه تو می پرسید

و تو ایستاده بودی

آنجا !

در همان کوچه...

برایش نوشتم

نیما را دوست دارم اما

نمی دانم چرا لجم گرفته

و من صدای تورا نمی شنیدم

و فریاد تو به من نمی رسید.

تو

دور بودی

خیلی دور

امروز تو را هم حس کردم

اسم تو نیماست

و نیما

نیمی از توست و نیمی از ماست

اگر از من بپرسند

بهترین خاطره تو کدامست

با حسرت خواهم گفت

عشقی که به زهرا داشتم

و امروز

زهرا فقط یه خاطره است

خاطره ایکه

با من پرواز خواهد کرد

نیمای عزیزم

پدر، زیاد مزاحم نیست

فرصت اندک است

نگذار عشقت تنها یک خاطره شود

چشم بهم بگذاری

میشوی ، پدر

با حسرتی که

همیشه  با تو خواهد بود.

هق هق جمعه

آمده بود پیشم

بعد از سالها دوری

یه عالمه براش حرف داشتم

دلم نمی خواست توی شهر باشم

این بود که پیشنهاد کردم بریم بیرون از شهر

جائی که هییچ کس نباشه

صبح زود

من بودم و او

و جاده بی انتهائی که مارو صدا میکرد

رفتیم و رفتیم تا

رسیدیم به فضای مطلوب

ما هردو

روبروی هم

و صدای جاری آب

کنار رودخانه

محصور بین کوهی که

سر به فلک داشت

و نگاهمان

که سخن ها داشت...

احساس کردم با سکوتش داره منو مخاطب قرار می ده

حرفای او خیلی بیشتر از حرفای منه

حرفائی که هیچ کس صادقانه بهش نگفته

حرفائی که دیگه بغض شده

می خواد بترکه

اینارو از نگاهش می خوندم

فقط پرسید چرا؟

نمی دونستم چی بگم

من خود بغضی داشتم که او نمی دانست

اگر میگفتم

دنیای قشنگش بهم می ریخت

وقتی گفت چرا؟

انگار وجودم فشرده می شد

و آب زلالی که نتیجه این فشار بود

آب جاری رودخانه را

پر بار تر می کرد

تا دید اشگم جاریست

آمد جلو

دستاشوباز کرد

بغلم کرد

سرشو گذاشت روی سینه ام

فرصتی بود برای حس کردن

موهایش را می بوئیدم

انگار بدن خودم بود

تکه ای که از من جدا کرده بودند

حالا

بین این کوه ها

کنار این رود جاری

به من پیوسته

چشمانم را باز کردم

کسی آنجا نبود

و من

محو لحظه ای بودم که روزی

او آنجا بود...