بارون ریزو قشنگی داره میباره
دوس داشتم زیر این بارون باشم
چترم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون
یه کم راه طولانیه
ولی مهم نیست ،
هوا ملسه و زندگی شگفت !
من باید امروز دو نفر را بدرقه کنم
دختری که با رویای دیدار پدر برای زیارت می رود
و پدری که دنیارا ترک میکند .
هوا ملسه و زندگی شگفت
و من بر سر دو راهی مانده ام !
ساعت پرواز نزدیکه
دعایم را بدرقه راه مهتاب می کنم
وراهی جاده می شوم
تا پدر را بدرقه کنم.
هواپیمائی در آسمان است و نمی دانم چه کسی را می برد
آیا مهتاب من اکنون آن بالاست ؟
دارد می رود ؟
نمی دانم !
ساعاتی بعد به خانه بر می گردم
دیشب را تا صبح بیدار بوده ام
خسته از بدرقه
بی هوش می شوم
اکنون مهتاب در حرم است
و آن پدر،نزد خدا
ما همه در سفریم
سفری بس مبهم !
که نمی دانیم پایانش چیست !!