اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

انسان یا حیوان

نمی خواسم فعلا چیزی بگم

اما دلم که طاقت نمیآره...

اینقدرم امروز سرم شلوغ بود که نگو و نپرس

اما یه صحنه از کارمو که اتفاق افتاد برات میگم...

از توی سالن به اسم بلند بلند صدام می کرد

یکی از بچه ها اونو آورد دمه اتاقم و بهش گفت ایناهاش بفرما

و در حالیکه منو نشونش میداد یه هره و کره هم کرد

حیوونی نا نداشت حرف بزنه

نفسش گرفته بود

دویدم و بغلش کردم ، ماچش کردم ، نشوندمش

براش آب آوردم

آرومتر شد

منو خوب می شناخت

گفتم آخه چرا با این حالت اومدی اینجا؟

گفت :

اینا از من دوهزار تومن پول گرفتن و یه پونصد تومنم یه جا

بعد این کاغذ رو دادن دس من

حالا اومدم پولمو می خوام

گفتم بسیار خوب همین الان پولتو برات زنده می کنم

بعد اون خانم متصدی تشکیل پرونده رو صدا کردم و گفتم اینائی که نمیدونن

اینجا کجاست چگونه شما ازشون حق عضویت می گیرین ؟

این بابا خب چه میدونه ! چرا راهنمائیشون نمیکنین؟

خلاصه یه دوهزار تومنی بهش دادم و اون کاغذ رسید رو ازش گرفتم

گفت پس پونصد تومنم چی میشه؟

گفتم ببخشید یادم رفته بود ، اینم اون پونصد تومن

گفت چرا شما از پول خودتون بهم میدین من پول خودمو می خوام

گفتم بابا جون ما هرچی داریم از شماست اینا پولای خودته

دیگه راضی شد اما از دقتی که داشت متحیر موندم

توی اتاق من و روبروم یه ترمه آویزونه که روش عکس مولاست

کنار اونم یه پاکتیه که هر از گاه به دلم میفته و یه پولی میذارم توش

خب این پولا جمع میشه تا به صاحبش برسه

اتفاقا من و اون پیرمرد تنها بودیم و نشسته بود چائی می خورد

چشمم به اون پاکته افتاد و به دلم برات شد بدمش به او

نمیدونم توش چقدر بود ولی از ضخامتش معلوم بود که قابل توجه هست

پاکت و برداشتم و دادم به اون پیرمرد و گفتم بگذار تو جیبت

اون حیوونی هم بدون اینکه بدونه توش چیه گفت چشم و گذاشت توی جیبش

ازش حلالیت طلبیدم و او خوش و خوشحال اتاقمو ترک کرد

این صحنه اونقدر تاثیر گذاشته بود که نمی تونستم خودمو نگه دارم و منم که

همیشه اشگم دمه مشگمه

خب دلم براش خیلی سوخته بود

یه همچین مواقعی از همه چی بدم میآد مخصوصا پول

اصلا میرم توی دنیای دیگه

حالا چشام که متورم شده و مثه خون قرمزه ، ارباب رجوع هم پشت هم وارد میشن

با همون چشای گریه ای ازشون خواسم چند لحظه منو تنهام بذارن

اونام که این حالت منو دیدن حیوونیا از اتاقم رفتن بیرون

شاید یه ده دقیفه ای طول کشید تا آروم شدم

اما همه شونو سریع راه انداحتم و می فهمیدم که برام دعا میکنن

در کنار این صحنه ، یه صحنه دیگه ای هم اتفاق افتاد

اونم وضعیت روحی وروانی خانم مدیر کانون ما بود که مدتیست دیگه اون

شخصی نیست که می شناختمش

توی صحبتی که با هم داشتیم احساس کردم چقدر تفاوت فکر و احساس وجود داره

اینکه بخاطر دنیا و مادیاتش یکی اینگونه روان پریش شود و آن دیگری ذوب !!

امروز خداوند مرا در دو گونه صحنه قرار داد

افسوس که نخواستم بدانم که ، انسانم یا حیوان !

نظرات 1 + ارسال نظر
شیما سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:31 ق.ظ

دوستتون دارم...
ایشالله که خسته ی سفر نباشید...
منتظر شنیدنم...

بابا...
الانه ساعت ۲۵ دقیقه از نیمه شب سه شنبه گذشته
من مجبور شدم بخاطر دوستم تا ۷ شب در شهر شما بمانم
الانه رسیدم و حتما از روزی که گذشت برایت می نویسم
ضمنا هیچوقت فکر نمیکردم تورو اینقدر دوس داشته باشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد