اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

سلام

این صداقت تو منو کشته !

باور کن...وقتی باهام حرف میزنی احساس می کنم واقعی ام

یه چیزی توی کلام تو هست که همه کس نمیتونه اونو درک کنه

من پدر بودن خودمو مدیون تو هستم

تو منو پدر کردی

همه اشم بخاطر همین صداقت در کلامته

و الا چه دلیلی می تونه داشته باشه که کسی با شرایط من ، این همه

شب ها و روزها توی کوچه های غربتش فقط یکنفر رو صدا کنه

بگه شیما...شیما...و شیما

خدا نکنه من کسی رو دوس داشته باشم که اگه داشته باشم راس راسی در او

حل می شم اما فقط به تو میگم، هیشکی نتونست این احساس رو درک کنه !!

برای همینم زندگی من مثه یه قصه شده ،

قصه ایکه تو دوس داری هر شب از کلام من بشنوی...

وای ...به کجا رسیدم

یه هو کشیده شدم توی عالم احساس

رفتم اونجاهائیکه همیشه دلم میخواد باشم

ببین تو چگونه منو میکشونی توی فضای دلت !

راس بگو...تورو خدا بهم راس بگو

چی باعث میشه که جذب تو می شم

یعنی ممکنه ذره ها ...

در این کهکشون لایتناهی ، بتونن همدیگرو پیدا کنن؟

من و تو ، کدوم ذره گمشده ای هستیم که در قالب پدر و فرزند

و در این مقطع زمانی همدیگرو یافتیم؟

یعنی حقیقت داره؟

من کاملا احساس می کنم تو فرزندمی

من شیرینی داشتن تورو بعنوان دخترم ، مثل عسل می چشم

وحست می کنم

بابا...

همه وجودم پر می کشه برای اینکه تورو ببینم اما چنین امکانی هرگزوجود

نخواهد داشت

شیرینی این قصه هم به همین خاطره

این هفته تصمیم دارم بیآیم پیش سعید

نمیدانم چه روزی خواهد بود

هر روزی که باشد تو آنروز را حس خواهی کرد

همآنطور که من این احساس رو دارم

مقدم محمد هم انشااله مبارکه

محمد یعنی پسندیده و اگر به معنا توجه کنیم خداوند اورا برای تو

برگزیده است انشااله

منتظرم تا خبرهای زیبای زندگی تو را

از زبان شیرینت بشنوم

پدر هرگز بدون تو نخواهد بود.

صدای دل

خیلی ناراحت شدم

بطور اتفاقی سری به اون بچه زدم

اینکه از زبون آنیتا برای بی احساس ترین مرد دنیا نوشته بشه

منو شوکه کرد

متاسفانه دفترش باز نشد که بفهمم چی شده

ولی خب فکرو خیاله دیگه

راسی تو از او خبر داری؟

میدونی چی شده؟

ایشالا که موردی نباشه

آنیتا خیلی بچه ساله ،حیفه دنیای قشنگش بهم بریزه

اگر خبری داشتی به منم بگو...

اما تو...

خب نمیدونسم حالت خوش نیس و سرما خوردی

با اینکه همیشه تاکید می کنم مواظب باشی ولی خب شیطونی هات

اجازه نمیدن که خودت رو برای ما سالم و سر حال نگهداری

با این حال از خدا می خوام که هیچوقت مریض نشی

مریضی تو یعنی نگرانی مفرط من...

علت هم داره

چون من از تو خیلی دورم

هیچگونه تماسی هم ندارم

دلمم نمی خواد مزاحمتی داشته باشم

تورو هم خیلی دوس دارم

همه اینا باعث میشه نگرانیم برای تو مضاعف بشه

حالا جای شکرش باقیست که سرگرم مطالعه هستی ولی برای عروسی

حتما برو

انرژیه تازه ای پیدا می کنی

روحیه ات عوض میشه

از همه اینا گذشته ،تجدید دیدار با خانواده ، دوستان  و تعدادی آدم جدید

میتونه در روحیه تو اثر مثبت بذاره

اما توصیه ام بتو اینه که اگه خواسی بری عروسی اصلا آرایش نکن

صورتت رو ساده نگه دار

لباس ساده و راحت بپوش

اما شیطون باش و سعی کن دیگران رو هم تشویق به شیطونی کنی

خودت میفهمی چی میگم

یعنی دلم می خواد بهت خوش بگذره

هم بتو و هم به دیگران

توی غذا خوردن هم افراط نکنی ها ، که اگه بفهمم اونوقت مفتکی میدمت

به محمد میگم مال بد بیخ ریش صاحابش...

حالا خود دانی!!!

تازتم محمد غلط میکنه بگه نه ...نمیخوامش!

اووووه... اینقده باید بیآدو بره تا ما حاضر بشیم که تو جواب سلامشو بدی

به این آسونیا نیس

الهی بمیرم برای هردوتون

ایشالا به هرچی که آرزو میکنین برسین

اینا هم برای شوخی و دلخوش کنکه و الا یه سیب رو که بندازی هوا

هزارتا چرخ می خوره...

ایشالا چرخ گردون به کام شما ها باشه

بابا...

میدونی که چی می خوام بگم

اما چون قراره لوس نشی نمیگم

فقط توی دلم میگم

تو صدای دل پدر رو از هر کسی بهتر میفهمی...

قول بده خب...

از صبح تا وقتی که برگردم خونه زیاد برام مهم نیس

اما عادت کرده ام و بخونه که می رسم ، دنبال کسی میگردم که درانتظاره...

اصلا امید برگشت بخونه  همینه

و خدا نکنه که کسی خونه نباشه

احساس بدی بهم دست میده

احساس تنهائی مفرط !

از اون تنهائی ها که هم دوسش دارم و هم نه...!

این تنهائی رو زمانی دوس دارم که هیشکی منتظرم نیس

اما اگه احساس کنم کسی چشم براه منه اونوقت اگه نباشه مثه دیوونه ها

سرگردون می شم

این تنهائی برام کشنده است

بابا...

نمیدونم برای چی با تو این حرفارو می زنم

برای چی دلم پیش توئه

برای چی هر شب باید مزاحمت بشم

گاهی هم خب خجالت می کشم، باور کن خجالت می کشم

من دنبال گمشده ای می گردم که نمیدونم چیه ، کجاست ، چیکار می کنه

بابا...

دوباره بغض کردم

شاید همین نوشته ها بتونه این بغض رو فروکش کنه

من از همه بریده ام

به هیچکس اعتماد ندارم

شرایطم بگونه ای شده که این دنیا برام نا آشناست

اگر میبینی به تو پناه میآرم

اگه با تو حرف می زنم

اگه فقط تو آشنا یم هستی

هر لحظه  ای که نباشی ، غربت دنیایم دو چندان میشه

دیشب چنین غربتی داشتم

نوشتم...نوشتم و نوشتم اما

آروم نشدم ،

بعد... خوابم برد

دیگه چیزی نفهمیدم

الانه کامنت تورو خوندم

میدونم این استرس لامصب با تو چیکار می کنه

دلمم همه اش شور این اضطراب تورو می زنه

این در حالیست که از تو تصورات دیگه ای دارم

فکر می کنم تو عاقلتر از همسن و سالهای خودتی

بعدش که یه چیزائی می نویسی اونوقت دلم شور می افته

تورو خدا فکرای بیهوده رو از خودت دور کن

تو خیلی جوونی

باید از زندگیت لذت ببری

توی همون عروسی که میگی باید از همه شادتر باشی

شاد بودن تو ، تورو با طراوت تر نشون میده

عکس العمل دیگران در مقابل شاد بودن تو، انرژی تورو مضاعف می کنه

بابا...

جون هر کسی که بیشتر از همه دوسش داری بهم قول بده

قول بده که کاری رو با اضطراب انجام ندی

قول بده که عاقل باشی

قول میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟این هزار بار...

منطق یا احساس ! کدامیک؟

از راه که رسیدم ،

اول اومدم پیش تو

دیدم یه عالمه حرف زدی ، چیز نوشتی

همه شونو خوندم

خب  اینکه میبینی گاه و بیگاه  سعید رو یادآوری می کنم دلیل داره

چون دلم نمی خواد غرق دنیای مادی بشی

بعد معنویات این دنیا بسیار شیرینه

اونائیکه تمایلاتشون به سمت و سوی معنویات بیشتره

از دنیا و نعماتش هم لذت بیشتری می برن

احساس می کنم کارهائی که در ارتباط با تو انجام میدم دست خودم نیست

این کارها می تونه نوشته هام باشه

تلفن کردن هام باشه

یا مثه دیشب ، فرستادن اون تصویر

من اول تصویر خودم رو با اون صدا ساختم

اما مثه اینکه یکی بهم گفت سعید و بساز

و ساختم...

خب دوس داشتم تو ببینیش اما

نگران بودم ...

فکر می کردم ممکنه ناراحت بشی

فکر می کردم طاقت نمیاری و به مادر هم نشونش میدی

در واقع اون تصویر پیامی داشت

دلم می خواست این پیام رو در شرایط فعلی از زبان سعید بشنوی

من موفق شدم برای چند ثانیه سعیدو برات زنده کنم

دیشب خیلی نگران بودم

میدونم که باباتو خیلی دوس داری

میدونم که حرفاشو گوش میدی

میدونم که همه زندگیت حالا در مادر خلاصه شده

اما هیچکدام این ها دلیل این نباید بشه که تو زندگیت رو تباه کنی

 هر کسی به اندازه سهمی که خداوند برایش تعیین نموده  باید از آن

حد اکثر بهره را ببرد، چه در غیر اینصورت ناشکری کرده است.

قسمت و سهم مادر تو همآن بوده که تا اینجا رسیده

سهم تو نیز از زندگی همآنست که برایت پیش میآید

ما نباید تقدیر را دگرگون کنیم

خلقت ما بگونه ایست که هر تحول نا خوشآیندی را خود موجب می شویم،

نه خدا...

خداوند برای بنده اش بد نمی خواهد

اما ما خودمان بدون اندیشه ناخوشی هارا برای خودمان می سازیم

مسئله عاطفه آنهم از نوع افراطش برای دگرگون کردن تقدیر الهی مسئله

مهمی است

من میدانم که عاطفه تو بسیار افراطیست و گناهی هم نداری

شرایط زندگی تورا اینگونه ساخته

اما اندیشیدن را هم خداوند بما عنایت نموده است

از اندیشیدن غافل نشو

خداوند کمکت خواهد کرد

سخن آخر اینکه برای تصمیم گرفتن  همیشه از منطق استفاده کن ، نه عاطفه و احساس

پیامی که دیشب دیدی همین بود

میرن آدما....از اونا فقط....خاطره هاشون....باقی می مونه

سعی کن بهترین خاطره باشی

به خدا می سپارمت...

غوغا

فکر می کردم حداقل برای امشب حرفی نداشته باشم که

برات بنویسم

اما دیدم نه...

دارم و خوبشم دارم

خب امشب خیلی دیر رسیدم خونه ولی نمیشه که بهت سر نزنم

از امروز برات بگم و وقایع اتفاقیه...

ساعتای 10صبح بود

توی اتاقمم هف هش نفری نشسته بودن

یه هو دیدم یه خانم چاق و چله بالای سرم واساده

یه کاغذو یه قطعه عکس هم دسش بود که گذاشت رو میزم

اومده بود کارت عضویت بگیره

صدور این کارت ها هم بخاطر کارای گرافیکیش یه یکربعی وقت می خواد

خواهش کردم بشینه تا براش صادر کنم

چشمم که به اسمش افتاد احساس کردم اسم قشنگیه

تا حالا نشنیده بودم

غوغا...تو شنیده بودی؟

خیلی به دلم نشست

گفتم کی این اسمو برات انتخاب کرده؟

گفت پدرم

گفتم زنده است

گفت نه...!

بعد گفتم روحش شاد باشه

پدر بسیار با سلیقه ای داشته ای

خیلی خوشحال شد و چهره اش شکفت

بهش گفتم بعضی اسم ها یه اثر خاصی روی بعضی ها میذاره

مثلا من هر وقت اسم زینب رو می شنوم بی اختیار اشگ تو چشام جمع میشه

آقا ما اینو گفتیم ، چشمت روز بد نبینه

چنان بغضی گلوی منو می فشرد که نگو و نپرس

نتونسم جلو خودمو بگیرم که...

اشگی بود که از چشمم می ریخت پائین بدون اینکه اختیاری داشته باشم.

نمیدونم چقدر زمان گذشت اما وقتی بخودم اومدم دیدم اون خانومه هم گریه می کنه

بقیه مات و مبهوت نظاره گر بودن

شایدم پیش خودشون فکر می کردن ما دیوونه ایم

خدا میدونه !!

بعدنش فهمیدم اون خانومه هم ساداته

آروم که شدیم کارتشو صادر کردم و دادم دسش

بهش گفتم دیدی چه غوغائی کردی !!

گفت آره ، این معنای اسم منه

و رفت...

بابا...

نمیدونم چرا یه هو احساس کردم سالهاست تورو ندیده ام !!

و این در حالیه که تا دیروز باهات حرف می زدم...

یعنی همین الانه که رسیدم خونه این احساس بهم دس داد (ساعت 8 مغرب)

فکر می کنم انزوای بیش از حد موجب این حالت شده

صبح که جهانبخش آمده بود پیشم باهاش قرار آمدن به اصفهان رو گذاشتم

جهان همون آقائیه که اوندفعه میزبان ما در شهر شما بود.

از حالا هم همه اش دلم در فضای  اون باغ  و کنار مزار سعید در حال پروازه.

اگر از من بپرسی چرا؟

می گم نمیدونم !

شاید هزار شک و شبهه در فضای فکری تو بوجود بیآد

اما باور کن من نمیدونم چرا چنین مشتاقم...

عکس تو در مقابلم و در دفتر کارم کنار تصویر مولا همیشه یادآور سعیده

تا همین چندی پیش اونو در کیف بقلی ام نگه می داشتم

از اون روز که احساس کردم ممکنه دیگه فراموشم کنی ، مخصوصا اونو

گذاشتم کنار تمثال مولا و در مقابلم که هر لحظه ببینمت

امروز به جهان گفتم اگه میبینی شوق اصفهان دارم بخاطر شیمامه

من میرم پیش سعید تا لحظه ای آروم بگیرم

فکر می کنم سعید جز من و تو و مادر ، رفیقی که بتونه صمیمیت خاص

با اورو داشته باشه نداره !

فکر نکن این حرف رو همینطوری میگما

یه چیزی حتما هست و الا هزار کیلومتر رفت و برگشت برای ساعتی

 آرامش در کنار او زیاد هم برای من و حالم ساده نیس...

بابا...

خودت میدونی که چرا صدات می کنم

مبادا از محمد عقب بمونی

اون امتحانشو خوب داده ، مگه خودت نگفتی؟

تو هم باید امتحانتو خوب بدی

میدونم که تلاش زیادی می کنی

میدونم که بخاطر دل مادر هم که شده سعی کافی داری

اما خب دلم شور میزنه

فقط هم به خاطر حساسیت های خاص تو

مبادا به چیزی جز موفقیت فکر کنی

چه قبول بشوی یا نه هیچکدامش مهم نیست

افتخار در تلاش توست

من کنار تو نیستم و نمیدونم اونجا چه میگذره اما

دلم پیش توست ، لحظه به لحظه  هزار فکرو خیال توی سرمه

به تو هم اعتماد کامل دارم ولی خب دیگه گاهی اوقات پدرا از بس بچه شونو

دوس دارن دلشون می خواد اون بچه از همه موفق تر باشه

تا حالا هم تو ثابت کرده ای که در تصمیماتت راسخ بوده ای

ما هم دعا می کنیم تا خداوند صلاح تورو خودش تعیین کنه

برای همینم قبولی یا غیر قبولی تو اصلانم مهم نیس

من اعتقاد دارم خداوند راه تورو خودش برات باز می کنه

فکر می کنم با چنین اعتقادی هر تحولی که در زندگیت رخ بدهد باید خوشحال باشی

بابا...

خیلی خسته ام...

تو هم دعا کن...

گوش کن...

چه اشتباهی کردم !!

خدایا منو ببخش

من نباید تمرکز تورو از آزمونت بهم بریزم

تورو خدا اصلا به نت فکر نکن

به این نوشته ها فکر نکن

همه حواست به آزمونت باشه

مهم نیس که قبول بشی یا نه

مهم اینه که قدرت ادامه مبارزه رو داری

مهم اینه که تلاش میکنی تا موفق بشی

حتی فکر کردم مسئله خودت با محمد رو هم بگذاری برای بعد آزمون

این مسائل باعث میشه تمرکز تو بهم بریزه

من میدونم که وقتی افکارت متمرکز نباشه حتی نگاهت به اوراق مطالعه

تورو می کشونه به سمت و سوی خیالات واهی

خرداد داره میآد...

درسته که تجربه سال گذشته همراهته اما زمان و موقعیت ها هم

اثرات خودشونو دارن

بابا...تورو خدا

به هیچی جز متعالی شدنت فکر نکن

فرصت کافی برای تو هست

این لحظه را دریاب

و همآنطور که در اندیشه داری ، آزمونت را تنها یک تجربه دیگه تصور کن

دعای ما پشت و پناه تو خواهد بود

من مجبور شدم خاطرات تنهائی هایت را مسکوت بگذارم تا بعد از آزمون

انشااله که موفق میشی

بهم قول بده حرف محمد را گوش کنی

او خواسته بود موقتا نت را فراموش کنی

یادت باشه همه ما جز سعادتمندی برای تو چیز دیگری از خدا نمی خواهیم

همچنان آرزو می کنم تا در تمام موارد زندگیت موفق و کامیاب باشی