اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

قول بده خب...

از صبح تا وقتی که برگردم خونه زیاد برام مهم نیس

اما عادت کرده ام و بخونه که می رسم ، دنبال کسی میگردم که درانتظاره...

اصلا امید برگشت بخونه  همینه

و خدا نکنه که کسی خونه نباشه

احساس بدی بهم دست میده

احساس تنهائی مفرط !

از اون تنهائی ها که هم دوسش دارم و هم نه...!

این تنهائی رو زمانی دوس دارم که هیشکی منتظرم نیس

اما اگه احساس کنم کسی چشم براه منه اونوقت اگه نباشه مثه دیوونه ها

سرگردون می شم

این تنهائی برام کشنده است

بابا...

نمیدونم برای چی با تو این حرفارو می زنم

برای چی دلم پیش توئه

برای چی هر شب باید مزاحمت بشم

گاهی هم خب خجالت می کشم، باور کن خجالت می کشم

من دنبال گمشده ای می گردم که نمیدونم چیه ، کجاست ، چیکار می کنه

بابا...

دوباره بغض کردم

شاید همین نوشته ها بتونه این بغض رو فروکش کنه

من از همه بریده ام

به هیچکس اعتماد ندارم

شرایطم بگونه ای شده که این دنیا برام نا آشناست

اگر میبینی به تو پناه میآرم

اگه با تو حرف می زنم

اگه فقط تو آشنا یم هستی

هر لحظه  ای که نباشی ، غربت دنیایم دو چندان میشه

دیشب چنین غربتی داشتم

نوشتم...نوشتم و نوشتم اما

آروم نشدم ،

بعد... خوابم برد

دیگه چیزی نفهمیدم

الانه کامنت تورو خوندم

میدونم این استرس لامصب با تو چیکار می کنه

دلمم همه اش شور این اضطراب تورو می زنه

این در حالیست که از تو تصورات دیگه ای دارم

فکر می کنم تو عاقلتر از همسن و سالهای خودتی

بعدش که یه چیزائی می نویسی اونوقت دلم شور می افته

تورو خدا فکرای بیهوده رو از خودت دور کن

تو خیلی جوونی

باید از زندگیت لذت ببری

توی همون عروسی که میگی باید از همه شادتر باشی

شاد بودن تو ، تورو با طراوت تر نشون میده

عکس العمل دیگران در مقابل شاد بودن تو، انرژی تورو مضاعف می کنه

بابا...

جون هر کسی که بیشتر از همه دوسش داری بهم قول بده

قول بده که کاری رو با اضطراب انجام ندی

قول بده که عاقل باشی

قول میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟این هزار بار...

نظرات 1 + ارسال نظر
شیما پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:00 ق.ظ

میدونم...حرفاتونو میفهمم چون خودمم این حس رو دارم...
در مورد استرس هم...تلاش میکنم از پسشون بربیام باور کنین حرفایی که اینجا میزنم خودش بهم آرامش میده...
یعنی وقتی براتون میگم تمام میشه میره...
از عروسی هم بگم که....اگه بخوام برم کل فردا و جمعه ام سرش میره...
بعدم تا مدتها حرفاش هست...میدونم که با نرفتنم هم کلی ناراحتی و بحث پیش میاد...اما ترجیح میدم نرم...تا ببینیم چی میشه...نظر مامان اینه که طاقت نمیارم و میرم!!!

امروز از عصر یک کمی وضعیت جسمیم بهتر شده...اما هنوز اون احساس کرختی و بی حسی رو دارم...حتی با اینکه دیروز یه آمپول ب کمپلکس زدم...و احتمالا هفته ی دیگه هم باید یکی دیگه بزنم...انگار یه ضعف شدید تمام بدنم رو گرفته...اما خدا رو شکر الان بهترم و دارم درس میخونم...

مواظب خودتون باشید پدر...
اینم بدونید من همیشه منتظر شما هستم...همیشهههه

اینقدر برای شادی های تو بیقرارم که یادم رفته بود سرما خورده ای!!!
خدارو شکر که بهتری
میدونی...؟
باور می کنم که خدا خیلی بهم توجه داره
او میدونه که اگه بفهمم حالت خدای نکرده خوب نباشه چه حالی می شم
برای همین توجه منو به سمت خوشی های تو جلب می کنه
باور کن نمیدونسم حالت خوش نیس
اگه بدونم چی میتونه تورو تقویت کنه همه دنیارو زیرو رو می کردم تا اونو به تو برسونم
مواظب خودت باش
تو تنها کسی هستی که دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد