اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

خدایا چه کنم؟

من دارم در اوج تلاطم روحی و احساسی کسی می نویسم که برام خیلی عزیزه

درسته که برات ناراحتم اما من فقط پدرم و قدرتی بیش از این ندارم

پدر فقط میتونه به نوعی آرامش دهنده باشه ولی نمیتونه احساس تو رو تغییر بده

با اینکه پاسی از شب گذشته و من تازه از راه رسیده ام معذالک

طبق معمول هر شب باید سخنی با تو داشته باشم.

خب تو میدانی که دیروز را مهمان سعید بودم

این بار هم موقع اذان ظهر در کنارش نماز خواندم

فقط تاب نیاوردم و با تو ارتباط بر قرار کردم

دوست داشتم هنگامیکه به چشمانش نگاه می کنم صدای تورو داشته باشم

برای من این شیرین ترین لحظه بود

سعید به من قول داده است که تو هرچه زودتر آرامتر شوی

عشق او به تو چنین معجزه ای را نشانت خواهد داد

اگر در اعتقاداتت ثابت قدم باشی ، برای تحول نا بهنگامی که رخ داد قطعا

شکر گزار خواهی بود

توصیه می کنم یا کاری را به خدا واگذار نکن و یا اگر میکنی به آنچه پیش

می آید راضی باش

دیروز ، در شهر شما نگاهم جستجو گر چهره ای بود که بتوانم ایمانش را

به تو تشبیه کنم

تلاشم بیفایده بود چون هیچ کس چون تو نبود

امیدوارم هرچه زودتر خودت را باز یابی

من نگران توام...

نگران...میفهمی؟

نظرات 1 + ارسال نظر
شیما سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:10 ق.ظ

پدر...
نگرانیه شما من رو بیشتر نا آروم میکنه اینو میدونید؟؟؟
باور کنید من ناراضی نیستم...من همه چیز رو به خدا سپرده بودم...پس به این اتفاق شک ندارم...
اما شما هم درک کنید...دوست داشتن و گذشتن سخته...
اگر احساسم یه هوس بود...اگر بهم بد کرده بود...اگر...هزار تا اگر دیگه اگر بود شاید در یک لحظه چشمم رو میبستم و همه چیز رو از ذهن و قلبم دور می ریختم...
اما من نه در شناختم اشتباه رفتم نه اینکه احساسم غلط بود...
حالا باید توی دلم دوستش داشته باشم و بیرون از دلم بدون حضورش باشم...تا عادت کنم سخته...
اما مطمئن باشید دارم روال عادی زندگیمو طی میکنم...
به خاطر همه...از همه بیشتر به خاطر خود محمد...
هنوز حرفای آخرین تماسش یادمه...میخوام به آخرین حرفاش هم عمل کنم... هر چند اون جلوی احساسم کم آورد...
من خوبم...نگران نباشید...فقط بیتاب دیدن هدیه اتون هستم... و هر لحظه دعا میکنم زودتر برم پیش بابا و ببینمش...
دیروز اینقدر حس خوبی بود وقتی بهم گفتید اونجا هستید...
مامان هم شب قبلش خواب بابا رو دیده بود...میگفت سعید خوشحال بود و تشکر میکرد ولی یادش نبود که از چی تشکر میکرد...
مواظب خودتون باشید...نگران منم نباشید...
من احسااستی هستم اما بلدم احساسمو فقط توی دلم نگه دارم...
میرم دانشگاه...بعد که اومدم باز میام اینجا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد