اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

زیارت

خب... مهمونامونم رفتن

حالا با خیال راحت می تونم برات بنویسم

راستش حرفامو که تو پست قبلی زدم ، بعدش به دلم افتاد برم

زیارت حضرت سید نصرالدین...

پاشدمو راه افتادم

آقا چی برات بگم...فقط وقتی کنار حرمش ایستاده بودم دیدم اشگیه که

بی اختیار جاریه...

برای هردوی شما صدقه دادم

برای هردوتون دعا کردم

خب من به این آقا از بچگی اعتقاد مخصوص دارم

دعا هم یه امیده

و من هیچوقت نا امید نمیشم

حتی اگر درخواستمم به اجابت نرسه میگم حتما صلاح نبوده و الا اونا کسی رو

نا امید نمی کنن

مخصوصا وقتی این چنین بطلبن که بری پیششون

باور کن نفهمیدم که چه شد و خودمو توی حرمش دیدم

بعد دورکعت نماز برای آقا خوندم

وقتی می خواستم از حرم بیام بیرون بهش تاکید کردم

و گفتم : آقاجون سفارش نمی کنما

شیما و محمد چشم انتظارن،

بهم التماس دعا گفتن،

هرچی صلاح است همون بشه

شما هم پیش خدا پادرمیونی کن

یه سفارش مخصوص از طرف این دوتا بچه داشته باش

من هیچی ازت نمی خوام اما

برای این دوتا دوام مهرو رفاقت تا انتهای دنیارو می خوام

آقاجون یادت نره ها...

بعدش اومدم خونه

آخه مهمون داشتیم

مهمونامون که رفتن ، بال بال زدم بیام اینجا برات از زیارتم بگم

حالا نوبت توئه که خبرهای خوب خوب بهم بدی

ایشالا دلت همیشه شاد باشه

ایشالا به همه آرزوهات بررسی

ایشالا من و مادرو دائی و همه کسانی که تورو خیلی دوس دارن

 شاهد سعادتمندی تو باشیم.

بابا...

هیچی !!

نظرات 2 + ارسال نظر
شیما شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:59 ق.ظ

۱ ساعت دیگه قراره ببینمش...
هیچی الان به ذهنم نمیرسه بگم...
فقط....هر چی خدا خواست راضیم...یعنی راضی هستیم...
مرسی...

شیما شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:57 ب.ظ

سلام...
براتون پیام زدم...چون میدونم شما نگران بودین و خواستم شما هم زودتر بدونید چی شد...
از جزئیات نپرسید... هنوز گیجم...
فقط...مطمئنم باید این اتفاق می افتاد...
من همه چیز رو به خدا سپردم و اون این راه رو جلوی پای ما گذاشت...پس حتما درست همین بوده...
حالم خوبه...
فقط به زمان نیاز دارم و کمی تنهایی...
تا باز هم خوده خودم باشم...
فکر کنم امسال کنکورم فقط چهار تا کتاب درسی لاتین نیست.... اینقدر فرعیات داره که شامل همه اش میشه...
انگار قراره آخر خرداد سخت ترین آزمون زندگیم رو بدم... چون با این وضعیت از پسه همه چی بر اومدن واقعا نیروی زیادی میخواد...
مائده و من تصمیم گرفتیم از فردا هر روز بریم کتابخونه درس بخونیم...توی خونه نباشم خیلی بهتره برام...
شاید البته شاید یک کمی کمتر بیام نت....
بد نیست یه مدت دور بمونم...باید عادت هام بشکنن...باید طاقتم زیاد بشه...حالا که خدا داره امتحانم میکنه باید درست رفتار کنم...
منو دعا کنید...محمد رو هم... ما هر دو روزای سختی در پیش داریم...برای هر دومون دعا کنید...
دوستتون دارم... و مثل همه ی این روزا میام همین جا و باهاتون حرف میزنم...اینجا آروم ترین جای دنیاست واسم... جایی با همه ی دلم مینویسم و میخونم...
پدر؟؟؟....
هیچی...
منم مثل خودتون نمیگم:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد