اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

پرستوی سحر

در غمبار ترین لحظات زندگیم

نامه ای را خواندم

که پرستوی سحر

نوشته بود.

حیف بود تو نخوانی

حیف بود تو ندانی

ما اینجا

تورا فراموش نکرده ایم

فقط نمی دانیم کجائی...

اگر

روزی ، روزگاری

گذرت به این دیار افتاد

این نامه را بخوان

و بدان

تمام لحظه هارا

تا سحر

به انتظارت بودم

اما

نیآمدی...

 

***

امشب مثل هر دختری که دلش برای درددل های کوچیکش با پدر تنگ میشه شروع به نوشتن کردم. اما اینبار پدر رو از میون عکس هایی که رنگ گذر زمان اونها رو پر بغض و حسرت کرده، جستجو نکردم.

 

باز هم به احساسم دل سپردم و اینبار برای تو می نویسم پدر مهربانم...

 

دستانمان از هم دور است.نمی توانم سردیه تنهایی را از دل مهربانت بگیرم. فاصله های میانمان به من اجازه نمی دهند تا غصه ها ی جدایی ات را آرام کنم اما اعتقاد ما به این با هم بودن می تواند قلب هایمان را حتی از ورای تمامیه فاصله ها نزدیک کند برای اینکه باور کنیم تنها نیستیم.

 

گاهی می اندیشم که چرا خدا اینگونه مرا به بازی خواند؟ اما مدتی است به پاسخ اش رسیده ام

 

 زودتر از هم سن و سالانم با واژه هایی آشنا شدم که فقط رنگ غربت داشت رنگ غم رنگ یک حسرت تمام نشدنی. کوچک تر از آن بودم که مرگ را درک کنم اما دوری را لمس کردم. دلتنگی را احساس کردم و در اوج لحظه های شادی آفرین زندگی اشک ریختم.نه برای اسباب بازی های رنگارنگ. نه سر دعوای هر روز کودکان هم بازی، نه برای خوردن غذایی که دوست نداشتم... اشک ریختم چون مهربانیه پدر برای همیشه از زندگیم دور شده بود و تنها خودم رو می دیدم که باید بدون چشمان منتظر به آمدن پدر روزها رو سر می کردم.می دونم می دونید که چقدر سخت زندگی را بدون او طی کردم.در تمام این سالها بدنبال این سوال بودم که فرق من با دیگران چه بود؟

 

امروز خوب می دانم که شاید آنروز فرقی با آنها نداشتم اما امروز میان من و دنیای آنها فاصله ای به وسعت 16 سال تنهایی کشیدن است.من لحظه هایی را گذراندم که برای آنها شاید کابوس شبهای پر استرس باشد.

 

من اینگونه بزرگ شدم و خوب می دانم که این سختی ها قلب انسان ها را می سازد.

 

پدرتو هم چون من زجر جدایی را چشیدی...شاید بد تر از من...پس قلب تو نیز عمیق تر از دیگران عظمت عشق پدر و فرزند را درک کرده و چه چیز از این زیبا تر که به عمق احساس دست پیدا کنیم؟

 

مگر غیر از این است که به این دنیا گام نهادیم تا تجربه ای کسب کنیم و موقع بازگشت حرفهایی برای خالق مهربانمان داشته باشیم؟

 

بغضی که امشب در کنار کلماتت دیدم آشنا بود اما دردناک...

 

نمی توانم آرامت کنم همان طور که کسی نمی تواند مرا آرام کند.فقط می خواهم امیدوار بمانیم.امید به حکمتی که این جدایی ها در خود نهفته است. می خواهم بدانی در تمام ثانیه های تنهایی ات همراهت هستم و شریک غصه ات...و می خواهم کنار هم در حضور همه ی فاصله ها این آزمون را سپری کنیم...

 

پدر وقتی اشکهایت را پاک کردی به ستاره ها نگاه کن. من به ستاره سپردم که امشب محبت یک دختر را به چشمان یک پدر برساند...نگاه کن شاید من را دیدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد