اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

یا ارحم الراحمین...

چند روزه که اصلا حالم خوش نیست

گرفتاری های روزمره به کنار

احساسی که در حال ذوب شدن هست داره منو از پا میندازه

فردای آنروز ...

ساعت 9 صبح

در حالی که چند مراجعه کننده داشتم

تلفن زنگ زد

صداش لرزش عجیبی داشت

مظلومانه ازم خواست کمکش کنم

گفت دارم میرم بیمارستان

شیمی درمانی دارم

میآئی؟

مونده بودم چی بگم

اون از موقعیت من خبر نداشت

تنها بود و می ترسید

گفتم باشه

در حالیکه خودم از بیمارستان و دکتر ها به شدت پرهیز می کنم

اما آنقدر لحن معصومانه ای داشت که نتونستم طاقت بیآرم

نیم ساعت بعد در بیمارستان حاضر بودم...

چشمش که به من افتاد

انگار خدا دنیارو بهش داده بود

نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه

مثه بچه ها چسبیده بود بهم

دستاش میلرزید

فقط نگاه می کرد

بغض داشت و نمی تونست حرفی بزنه

باور نمی کرد منو اونجا ببینه

کارهای ابتدائی بیمارستان انجام شد

در حالی که بازومو محکم چسبیده بود

آمدیم توی بخش

روی تخت دراز کشید

پرستاری که چهره مهربونی داشت وسائل تزریق رو آماده کرد

قلبم داشت از کار می افتاد

آخه من خاطره خوبی از بیمارستان ندارم

محیط اونجا منو یاد لحظه های وداع میندازه

نمی تونم اینجا برات بگم که لحظه وداع یعنی چی

شاید یه روز داستان واقعی اون بچه ایکه

نتونست مثه تو با پدرش خداحافظی کنه رو برات بگم

بگذریم...

تا تزریق شروع بشه رفتم چند تا آب میوه براش گرفتم

دستاش سرد سرد بود

گرمای دستمو حس می کرد

نگاه می کرد و می گریست

در اون شرایط به چیزی که نمی تونستم فکر کنم

نامحرم بودنم بود

مثه اینکه همه وجودم مهر شده بود و

غربت و تنهائی اورو پر می کرد

دو ساعت و نیم طول کشید

کم کم ترس خودم هم از یادم رفت

کنار تخت او مادری بود که او هم باید شیمی درمانی می شد

اهل سنندج بود

ودخترش همراهش بود

یکی از آب میوه هارو باز کردم

وخواهش کردم بخوره

تشکر کرد و دعا

دخترش گفت آقا مادرمنو دعا کنین

بین دوتا تخت

دست مهناز همچنان دستم را میفشرد

با دست دیگرم دست مادر را گرفتم

نمی دانم  ولی آیه

الله نورالسموات والارض

مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح

فی زجاجه الزجاجه

کانها کوکب دری یوقد من شجره مبارکه الزیتونه

لا شرقیه و لا غربیه

یکاد و زیتها یصیع 

و لو لم تمسسه نار نور علی نور

یهدی الله لنوره من یشا

و یضرب الله الامثال للناس

والله بکل شی علیم

همراه با اشگی که بی اختیار جاری بود را

براشون خوندم

هر چهار نفرمان حال خوشی پیدا کردیم

یادمان رفت که اینجا بیمارستان است

بگذریم...

تزریق تمام شد

از بیمارستان خارج شدیم

وسیله ای گرفتم تا اورا به خانه اش برساند

و خودم با احساسی متفاوت به اداره برگشتم

بچه ها از نبودم نگران شده بودند

مدیرمان با نگرانی خاصی ازم سئوال می کرد

اما به هیچکدامشان نگفتم چه بود و چه شد

من میدانم که سرطان خون مهناز را می کشد

اما

دلم امیدوارست که شاید معجزه ای رخ دهد

و به همین خاطر می خواهم شبی در خلوت دوست

اورا در فضای روحانی بارگاهی متبرک گردانم

او به آن شب قرار چشم دوخته

و من نگران !!

نکند مارا نپذیرد !

نکند جوابمان نه... باشد !

نکند نا امید شویم !

هرچه قسمت باشد همان می شود

و خدا ...ارحم الراحمین است

من که یک بنده بیش نیستم به مهناز نه نگفتم

چگونه خدائی که خالق اوست

اورا نا امید خواهد ساخت ؟