اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

رضا...

دلم می خواد

فقط برا تو بنویسم

برا تو حرف بزنم

برا تو درد دل کنم

فقط تورو دوس داشته باشم

آخه هیشکی مثه تو نیس

مثه تو مهربون نیس

مثه تو صبور نیس

یه دوستی که سی سال بود ندیده بودمش

تا حالا دو سه بار اومده پیشم

خیلی پیر شده

مریض احواله

چشماش دیگه داره اون یه ذره بینائیشو هم از دس میده

میگه از روزیکه تورو دیدم

دوباره یه امید تازه پیدا کردم

دلم خیلی براش می سوزه

آخه تو نمیدونی چقدر خوشگل بود

اما حالا...

باور کردنی نیس

به اندازه دو برابر سنش پیر شده

بهش گفته بودم روز جمعه میآم پیشت

میخوام با هم بریم بیرون

تا همین الان با او بودم

صبح زود پاشدم و یه خرده چیز میز گرفتم و رفتم خونه شون

زنش می گفت شما با این چیکار کردین که اینطوری شده؟

گفتم چه طوری؟

گفت از ذوقش تا صب نخوابیده

همه اش چشمش به در بود که شما بیآئین

به خانمش گفتم اجازه میدین امروز با من باشه؟

با خوشحالی یه عالمه تشکر کرد و دعا

بعد دسه رضا رو گرفتم و با هم از خونه زدیم بیرون

دلم برا جاده چالوس تنگ شده بود

به رضا گفتم بریم جاده چالوس

گفت ؟ آخ جون

خلاصه ماشینمون بعد از مدتها دوباره با پیچ و خم های این جاده

ملاقاتی عاشقانه داشت.

حرف ها زدیم

خاطرات مدتی راکه با هم نبودیم تعریف کردیم

نهار ساده و صمیمی بود

احساس کردم از اون پژمردگی داره در میآد

چقدر خوشحال شدم

شش ساعتی با او بودم

و بعد اورا به خانه رساندم

موقع خداحافظی ، دل نمی کند

چرا ! نمی دانم

او هم درد هایش را در سینه محبوس کرده و چیزی نمی گوید

وقتی بر می گشتم غروب بود

به یاد آن غروبی که رفتی افتادم

میدونی چن تا غروب تا حالا گذشته

خیلی...

می دونی چن تا دوستت دارم

یه عالمه

توکا... عزیزم

دو روزه تورو ندیدم

صبح زود میآم پیشت

تورو که ببینم آروم میشم

الانه یه عالمه خسته ام

نا ندارم

باید بخوابم...شب بخیر