اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

و امروز...

وقتی رسیدم خونه

آنقدر خسته بودم که بیهوش شدم

درد سینه امونمو بریده

میدونم ماله قلبمه

اما به هیچکی نمیگم

فکر می کنم سه ساعتی خوابیدم

اما حالا دیگه خوابم نمیبره

صب که رفتم اداره

اول از همه شمعدونی هارو روشن کردم

یه حال و هوای دیگه ئی داشتم

باور کن تا غروب روشن بود

تا یه فرصتی پیدا می کردم

فقط به نور شمع ها خیره می شدم

و خدا میدونه که به چی فکر می کردم

خب اینم یه عالمیه برا خودش

منم که عاشق !

دیگه نگو و نپرس

عصر که همه رفته بودن

یه مناجات کوچولو حالمو منقلب کرد

حال خوشی بود

خب از تو چه پنهون ، دلمم یه کم گرفته بود !

یه هو تلفن زنگ زد

بگو کی بود !

مهناز !!

همونی که هفته پیش جریانشو برات نوشتم

خیلی حالم خوب بود این تلفن هم مزید بر علت !!!

صداشو که شنیدم بغضم ترکید

حالا هی میگه الو...الو...

ولی من نمی تونستم حرف بزنم

خلاصه فهمید که منقلبم

یه کم باهام حرف زد تا آرومتر شدم

حالا تو فکر کن یه آدم رو به موت داره منو دلداری میده !

اصلا کارای دنیا وارونه شده

اما خدائیش خیلی قدرت داره

کسی که تا هف هش ماه دیگه بیشتر زنده نیست

به یه آدمی که فکر میکنه ازون سالمتره قوت قلب میده

کاره خداس دیگه

این خداهه هم همه رو گذاشته سر کار!

استغفرالله باز کفر گفتما

خلاصه از پشت تلفن دعای توسل رو براش می خوندم

و هر دو مون حال عجیبی پیدا کرده بودیم

آخرشم حرف اصلیشو نزد ولی گفت:

یه کاری دارم که فردا میآم بهت میگم...

خدا عاقبتمو ختم بخیر کنه

تو هم دعا کن

آخه پدری که تو برا خودت انتخاب کردی

از یه مورچه هم ساده تره

ولی خدا بزرگه و هوامو داره

این یکی ام رو همه اونا...