اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

پر پرواز...

 

یه تب نزدیک به 40 منو از پا انداخته

با این حال دیروز تا پاسی از شب کار می کردم

حتی بیماری هم نمی تونه

منو از کارو فعالیت بندازه

اما داستان دیروز

نزدیکای ساعت 3 بعد از ظهر

مادرو دختری

وارد اتاق کارم شدند

اون زن آمده بود تا فیش حقوقی شوهرش را بگیرد

اسم شوهرش را که گفت اورا شناختم

بهش گفتم

باور میکنی من شوهرت را استخدام کرده باشم؟

اسمم را پرسید !

بعد گفتم شوهر تو یکی از اونائی هست که من خیلی دوسش دارم

تا اینو گفتم چشماش پر از اشگ شد

گفتم او مرد خوبیست  چرا گریه میکنی

گفت آقا خبر نداری

باورش مشگل بود

مردی را که من می شناختم هیچ شباهتی به تعریف این زن نداشت

او زن دوم این مرد بود

و اون دختر هم تنها فرزندی که از این زن داشت

هردوشون برام تعریف کردند که چه بر آنها گذشته

دخترش 24 ساله بود

تازه نامزد کرده

برام تعریف کرد که هیچ احساسی نسبت به پدر ندارد

مات و مبهوت به حرفاش گوش می کردم

گفت تمام این سالهای گذشته

آرزو به دل ماندم

که پدرم بهم محبت داشته باشه

حتی یکبار هم نشد که عید به من عیدی بدهد

روزیکه برای شیرینی خوران تعدادی میهمان داشتیم

مجبور شدیم مبلغی از همسایه قرض کنیم

وقتی فهمید

بجای آنکه قرض مارا ادا کند

آشوبی به پا کرد که توضیحش برام مشگله

دلم سوخته بود

برای هردو

هم مادر و هم دختر

نمیدونستم براشون چیکار کنم

یه احساس پدرانه منو تحریک می کرد

یواشکی بیست و پنج هزار تومن گذاشتم تو پاکت

بعد اونو دادم به اون دختر

وگفتم :

اینا عیدی سالهای گذشته توست

پیش من امانت بود

خوب شد آمدی

حیوونکی تا این صحنه رو دید

مثل ابر بهار شروع کرد به گریستن

پاکت را نمی گرفت

خودمم گریه ام گرفته بود

مادرش هم می گریست

به زور در کیفش را باز کردم

پاکت را جا دادم

و به او گفتم نگران نباش

من پدرت را خواهم دید

مطمئن باش وقتی بیآد خونه

دیگه اون پدری که میشناختی نیس

اگر اینگونه بود یادت باشه که خدا

همیشه دل های صاف رو دوس داره

و به اونا از کرمش عنایت میکنه

حرفم رو باور کرد

مثه یه کبوتر بال در آورد

و با خنده از اتاقم پرواز کرد...