اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

کاش...

کاش می تونستم برات بگم

کاش می شد  

اون چیزائی که توی عمق دلم قایم کردمو

لا اقل برای تو می گفتم

اما ...نمی تونم بگم

دوس ندارم ناراحتی تو رو ببینم

دلم همش می خواد که تو شاد باشی

اینکه نمی تونم چیزی بنویسم

یا حرفی بزنم

بیشتر به خاطر توئه

چون میدونم

میآی خونه می خونیش

و نگران میشی

تصمیم گرفته ام

برم یه گوشه ای تنها باشم

باید یه مدت از همه دور باشم

شاید دوباره

خدا خواست و

آرامش منو بهم برگردوند

اما تو...

تا هنگامی که هستی ،

هستم.

وهر جائی که باشم

برات می نویسم

و آن زمان که

فراموش کنی ،

فراموشت نخواهم کرد

ومثل همیشه

حرفمو برای کسی مثه تو

می نویسم

و آروم میشم...

روزگار...

بابا...

از اینکه نمی توانم چیزی بنویسم

نگران نباش

نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم

که لحظه لحظه

در این هزار توی زندگی

آنقدر می شنوم

که فراموش میکنم

چه بگویم...

دو باره شب تا به سحر

بیدار ماندم

و نگاهم خیره بر بی وفائی های روزگار،

اشگ آن پیر سالخورده را

در اعماق روحش می کاوید

کمی دیر رسیدم

آنجا نشسته بود و

منتظر...

چشمش که به من افتاد

چوبدستی اش را زیر بغل زد

لنگان لنگان

پیش آمد.

اورا بوسیدم

و طلب بخشش کردم

بغض کرده بود

کمی هم خجالت می کشید

حاج اکبر

مردی که هشتاد سال از عمرش می گذرد

صاحب نوه و نتیجه است

و دلش پر از درد

احساس کردم می خواهد چیزی بگوید

برایش آب آوردم،

نوشید؛

کمی آرام گرفت.

من بودم و او

و فرصتی که بدنبالش می گشت

تا بگوید

و سبک شود

اما رفت و آمد ها نمی گذاشت

یکساعتی گذشت

همچنان کنارم نشسته بود

زیر چشمی مراقبش بودم

مینگریست اما

بگونه ای متفاوت.

درب اتاقم را بستم

و بگفتگو نشستیم

از فرزندانش راضی نبود

درد او بی اعتنائی نزدیکترین کسانش بود

که عمری را برای آنان و به ثمر رسیدنشان تلاش کرده بود

هر دو پایش ورم کرده بود

گاهی ناله می کرد

اما غرورش اجازه نمی داد فریاد کند

گفت:

دیشب تا صبح از درد به خود می پیچیدم اما

حتی یکنفر از بچه ها هم به سراغم نیآمدند

از بچه ها گذشته،

آنکه می باید بیآید هم نیآمد.

و این جمله آخر را در حالی می گفت

که چشمانش پر از اشگ بود

و صدایش می لرزید.

نتوانستم طاقت بیآورم

خم شدم و زانوانش را بوسیدم

بغضش به من انتقال پیدا کرد

و سبک شد

و رفت...

دو روز بعد...

عکسش را روی اعلامیه ترحیم دیدم...

ظهر روز بعد...

روز پر کاری بود،

بعد از سه روز تعطیلی !!

اتاقم جائی برای نشستن نداشت !

هر لحظه انتظار ورود تازه وارد دیگری را داشتم.

می آمدند؛

میرفتند

و محفل گرم و صمیمی بود.

پدر کسی نیست که این همه بازدید کننده داشته باشد!

پس این ها کیستند؟

اینجا چه می کنند؟

من سالهاست اینها را ندیده ام!!

از کجا می آیند؟

چه کسی به آنها گفته که من اینجا هستم؟

بعضی ها تعجب کرده بودند !

ظهر شده بود

بیست و پنج نفر حضور داشتند

و غذا فقط برای شانزده نفر آماده بود

مصطفی گفت :

چکار کنیم؟

گفتم خدا بزرگ است

غذا را بکش

کتابخانه را آماده کردیم

دوازده نفر آنجا بودند

اتاق جلسات هشت نفر

سالن انتظار سه نفر

من و مصطفی...

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

تعجب کرده بودیم

به مصطفی گفتم دیدی؟

چشماش پر از اشگ شد!

دو پرس غذای کامل اضافه بود!

دست نخورده!

گفتم این عنایت مولاست

یکی برای زنت و

یکی برای پسرت

نیش مصطفی تا بناگوشش باز شده بود....

مولا ی یا مولای

آنکه می نویسد

حرفی برای گفتن دارد

و من نقشی

برای دیدن

جمالش ، دلم را می برد

و نگاهش

غم از دل می زداید

زبانم قاصر است از گفتن

در باره او

تنها میگویم

ناد علیاً علیاً یا علی

مظهر جودی و سخا یا علی

خاک نشین در میخانه ات

بنده بیچاره پدر، یا علی

چشم به راه کرمت مانده ام

دست به دامان تو ام یا علی

کودک دلبند پدر ناخوش است

ده تو شفا، بچه ما، یا علی

آنکه ز هجر پدرش سوخته

هم ره مادر به تو چشم دوخته

در شب فرخنده میلاد خود

حاجت او کن تو روا یا علی

ناد علیاً علیاً یا علی

 

 

مبهوت...

وقتی دورو برم کسی نیست

احساس خوبی دارم

در تنهائی

بیشتر سرم گرم میشه

تمام لحظه های تلخ و شیرین گذشته

میآن جلو چشمات

تو هم از میون اونا

اونی رو که دوس داری انتخاب می کنی

بعد...با یادش

تنهائی رو پر میکنی

سکوت در تنهائی

نوای دل انگیز و عجیبی داره

موج این سکوت

مثه یه نسیم ملایمه

اگر حسش کنی

خودت رو فراموش می کنی

میری توی عالم امواج

موج ها تورو با خودشون می برن

و همه زیبائی هارو نشونت میدن

همه آنچه را که دوس داری

و بعد ...غرق در ابهام میشی

خدا کنه کسی که مبهوت می شه

روی لباش

خنده حک بشه

و هرگز

روی گونه هاش

اشگی نماسه...

 

بهت...

یکی دو روزه

احساس میکنم تغییر کرده ام.

ساکتم.

بیشتر دلم می خواد تنها باشم.

اصلا حوصله گفتگو رو ندارم.

فکرم برای نوشتن آماده نیست.

احساس می کنم

در یک فضای بهت گیر افتادم.

کاش جریان شباهت اون چهره رو نگفته بودی

اون برای من یه قصه بود

یه رویا

باهاش دلخوش بودم

حالا واقعیت پیدا کرده

خیلی دلم میخواد بدونم چرا گردش روزگار

اینچنین برای من رقم می خوره

چرا باید دلم وابسته یه تصویری بشه

که ساخته ذهنیتمه

اما حالا واقعیت پیدا می کنه

و یه جای این دنیا داره زندگی می کنه !

حالا او روبروی منه

در صورتیکه فکر می کردم خیالیه

اگر تو جای من بودی

چه می کردی؟

بابا بی خیال...ولش

خسته ام

خیلی خسته ام...