اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

مریم ۲

یه کم دیر رسیدم

مصطفی گفت:

آقا مهمون دارین

نیم ساعته که منتظر شمان

عصبانی ام هستن !

اعتنا نکردم و یه راست رفتم تو اطاقم

همیشه قبل از اینکه بخوام کار رو شروع کنم

اول یه رازو نیاز کوچولو با خدا دارم

حرفام با خدا تموم نشده بود که

صدای سلامشو شنیدم

مریم بود...

همونی که یه بار قصه اش رو برات نوشتم

لبخندی زد و گفت

پدر...

در حالی که ایستاده بود احساس کردم

آرام است.

معمولا چون اهل تشریفات و تعارفات غیر معقول نیستم

رفتارم صمیمی ست

و با همه احساس آشنائی دارم

مریم که جای خودش را داشت...

فهمیدم کار بخصوصی ندارد و از حرف زدنش

مشخص بود نوعی دلتنگی اورا به اینجا کشیده بود

گفت:

خواب پدرم را دیده ام

و آمدم تا فقط برای شما بگویم...

گوش می دادم

و گاهی نیم نگاهی به او

تا تمامش را گفت.

بلافاصله این آیه قرآنی را برایش خواندم

الله نورالسموات والارض

مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح

فی زجاجه الزجاجه

کانها کوکب دری یوقد من شجره مبارکه الزیتونه

لا شرقیه ولا غربیه

یکاد زیتها یضی و لو لم تمسسه نار نور علی نور

یهدی اله لنوره من یشا

و یضرب اله الامثال اللناس

والله به کل شی علیم...

نمیدونم چه حسی به او دست داد

ولی صدای هق هق گریه اش

توجه دیگران رو جلب کرد

دوتا از خانم های همکارم آمدند

لیوان آبی برایش آوردند

آرامتر شد

گفت:

پدر... بین خودمان بماند

گفتم:

حتما...