-
غزل
یکشنبه 10 دیماه سال 1385 03:21
اینجا کسی دلواپس ویرانی من نیست. حالا که شبی هزار بار، میان ظلمات خاموش این چهار دیوار سنگی، رویاهایم را به انتهای مبهم فردا پیوند میزنم، و روحم را... که ابدیت مطلق زندگی ست، لحظه لحظه، به فراموشی خواب میسپارم. و تو، ای رویای دور و دراز بگو کدام سمت محال آرزوی من ایستاده ای؟ که تا اجابت دعای من، هزار خلسه بی بدیل راه...
-
و تو رفتی هنوز...
یکشنبه 3 دیماه سال 1385 04:04
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا باغچه ی کوچک...
-
غروب
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 00:05
چقدر خسته ام سفر کمی طول کشیده اما تا رسیدن چیزی نمانده آنجا زیاد دور نیست اینجاست که بی تو دور مانده ام میدانی؟ حتی رفتنم را هم به هیچکس نگفتم الا تو ! نمی دانم در این واژه " تو" چه نهفته ای که اینگونه بیمارم و آماده ... درد سینه آزارم می دهد شاید از شوق وصل باشد شاید هم جدائی از تو ... نمی دانم! باید مراقب باشم نکند...
-
اسم تو...
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1385 16:01
خواستم اسمتو بذارم خورشید ترسیدم غروب کنی ! اسمتو گذاشتم جونم که اگه بری منم بمیرم...