آرزو می کردم ،
که تو خواننده شعرم باشی .
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه ! دریغا هرگز ،
باورم نیست که خواننده شعرم باشی .
کاشکی شعر مرا می خواندی !
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادی در دشت ،
برگ پاییزی ، در پنجه باد .
بی تو ، سرگردانتر ،
از نسیم سحرم
از نسیم ِ سحر ِ بی سامان
بی تو ؛ اشکم ،
دردم ،
آهم .
آشیان برده ز یاد
مرغ در مانده به شب گمراهم .
بی تو خاکستر سردم ، خاموش ،
نتپد دیگر در سینه من ، دل با شوق ،
نه مرا بر لب ، بانگ شادی ،
نه خروش
بی تو درد و دهشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد ،
و اندر این دوره بیداد گری ها هر دم
کاستن ،
کاهیدن ،
کاهش جانم ،
کم
کم .
چه کسی خواهد دید ،
مُردنم را با تو؟
بی تو مُردم ، مُردم .
حمید مصدق