باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات ،
آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز،
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز .
باز کن پنجره را !
صبح دمید !
چه شبی بود و چه فرخنده شبی .
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید.
کودک قلب من این قصه شاد آور نغز ،
از لبان تو شنید :
زندگی رویا نیست .
زندگی زیبایی ست .
می توان ،
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی .
می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت .
می توان ،
از میان فاصله ها را برداشت .
دل من با دل تو ،
هر دو بیزار از این فاصله هاست .
قصه شیرینی ست .
کودک چشم من از قصه تو می خوابد .
قصه نغز تو از غصه تهی ست.
باز هم قصه بگو ،
تا به آرامش دل ،
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم .
وای ، باران؛
باران؛
شیشه پنجره را باران شست .
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
(حمید مصدق)