دیدم، نمیتونم هیچی بگم !
گاهی بغض ها ،
نمیزارن زبون باز بشه !
نمیزارن آدم حرفشو بزنه !
آمدم پیش تو ،
یه بار دیگه مناجات تورو گوش دادم ،
حرفائی که با خدا میزدی ،
چقدر ساده بود ،
چقدر بی تکلف !
اصلا خدا سادگی رو بیشتر دوس داره
تا حرفای قلمبه سلمبه رو !!
من باید از تو یاد بگیرم
تا بتونم با خدا حرف بزنم
راستش ؛
بلد نیستم ؛
می ترسم یه چیزی بگم
ناراحت بشه !
آخه منکه مثه تو معرفت ندارم .
نیگا به الانم نکن ،
اون موقع ها ،
وقتی که شور جوونی بود ،
خب نمی فهمیدم ،
کسی نبود بهم بگه
زندگی باهام چه خواهد کرد .
حالا ؛
کلمه به کلمه ؛
مناجات تو رو می خونم
و اونو تکرار می کنم
شاید خدا
از زبون تو
پدر رو ببخشه...