صدای باد می آمد،
صدای
رعدو برق و شر شر باران.
و من !
در حال ترسیم خیال تو،
زدم بر طبع بی عاری.
نگاهت را؛
به سوی وادی دل خستگان
تا بیکران عشق
می بردم.
از آنجا تا دیار لیلی و مجنون،
سپس
تا خانه وامق،
بعد عذرا.
چه میدانم ! کمی هم آنطرف تر
حضرت فرهاد با شیرین.
نگفتم ؛
لحظه ای هم ، ویس با رامین.
به هر جائی که یک دلخسته آنجا بود،
نگاهت را،
به سوی آن حوالی می کشیدم
تا رسیدم
بر در دروازه
معبود ،
که پیشا پیش آنجا بود.
نگاهت را به او دادم،
دلم را نیز...
و او در دشت پر مهر شقایق ها
نگاهت را
به سمت نور می پاشید
و تو
تا انتهای عشق
با گلها
درخشیدی
و من بر درگه معبود
در حال دعا بودم .