اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

درگه عشق

صدای باد می آمد،

صدای

رعدو برق و شر شر باران.

و من !

در حال ترسیم خیال تو،

زدم بر طبع بی عاری.

نگاهت را؛

به سوی وادی دل خستگان

تا بیکران عشق

می بردم.

از آنجا تا دیار لیلی و مجنون،

سپس

تا خانه وامق،

بعد عذرا.

چه میدانم ! کمی هم آنطرف تر

حضرت فرهاد با شیرین.

نگفتم ؛

لحظه ای هم ، ویس با رامین.

به هر جائی که یک دلخسته آنجا بود،

نگاهت را،

به سوی آن حوالی می کشیدم

تا رسیدم

بر در دروازه

معبود ،

که پیشا پیش آنجا بود.

نگاهت را به او دادم،

دلم را نیز...

و او در دشت پر مهر شقایق ها

نگاهت را

به سمت نور می پاشید

و تو

تا انتهای عشق

با گلها

درخشیدی

و من بر درگه معبود

در حال دعا بودم .