اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

افطاری دیگر...

 

حد اقل خودم میدونم برای کی مینویسم

شاید شبیه تو باشه

شاید شبیه خودم

هرچه هست ، تنها خدا می داند و بس...

و این رازیست بین دو انسان

دو انسان بسیار متفاوت...

دوباره پرواز کردم به سوی آنها

کسانی که دیگر نیستند

دوباره خود را در آن حیاط بزرگ یافتم

کنار حوض هشت ضلعی

با ماهیهای قرمز

آب حوض تمیز بود

پدرم وضو می گرفت

مادر حیاط را آبپاشی کرده بود

من برای پدر سجاده پهن می کردم

مغرب نزدیک بود

اللهم لک صمنا ...

من کنار پدر، برای نماز آماده می شدیم...

ونمازی که از پشت سنگ پیدا بود

و چه بوئی داشت

تکبیره الحرام او

در آن انتهای روز...

پدر همیشه بالای سفره می نشست

هجده نفر می بایست سر سفره حضور داشته باشند

هفت نفر خودمان

یازده نفر کسانی که سر پرستی آنان با پدر بود

سه خانواده از اقوام

تحت سر پرستی پدر

با ما در همان خانه زندگی می کردند

پدر متحمل مخارج سنگین همه ما بود

آن بچه ها

اکنون خود صاحب نوه هستند اما

دور از هم

پدر که رفت همه ما از هم پاشیدیم

ما همدیگررا می شناسیم ولی

بچه های ما

با هم غریبه اند...

امشب سفره افطار مان رنگی دیگر داشت

همه بودند

و پدر همچنان سخاوتمندانه

دست های نوازشگرش

چهره مارا لمس می کرد

چقدر دستهایش را دوست داشتم

پوست نازک و نرمی داشت

رگ های دستانش بازیچه دستانم بود

روی رگ های دستش با انگشت های کوچکم

ماشین بازی می کردم

و او

همچنان دستانش را در اختیار من می گذاشت

هنوز طعم بوسه ای را که بر آن رگ های برآمده می زدم

احساس می کنم

هنوز حلاوت مهربانیش را احساس می کنم

حاضر نیستم یک ثانیه از آن روزگارم را با زندگی مدرن امروز

عوض کنم

اگر مانده ام از روی ناچاریست

من گرفتار زندان تن ام

روح من

هنوز در دوران کودکیم باقیست

دوست دارم همآنجا بمانم

امشب ، افطارمان

رنگ و بوئی الهی داشت

من با آنها بودم

تنهای تنها....