اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

معجزه...

نتونستم از این ماجرا بگذرم

آخه یه معجزه بود

و این اعجازبیشتر باعث شناخت خودم شد

احساس می کنم تحولات روحی ما بستگی به درجه اعتقادمون داره

حالا ممکنه بعضی ها هم به خرافات تشبیهش کنن

اما واقعا اینگونه نیست

و یا شاید برای من نبوده است

قضیه بر می گردد به داستان مهناز

دختری که  غده پانکراس عمل کرده و دل درد های شدید باعث شده

که به مواد مخدر پناه ببرد.

دکتر معالجش پیشنهاد شیمی درمانی می کند

موهای سرش می ریزد

پوستش چروکیده و خشگ می گردد

و بدتر از همه

نا امید از زنده ماندن

سلامت روحی او را ازو می گیرد

در چنین شرایطی بود که به من رسید

او کسی بود که 34 سال پیش اورا دیده بودم

زمانیکه دختر جوان و شادابی بود

اکنون 55 سال دارد

تنهاست

واز بیکسی رنج می برد

تماس های مکرر او دلیل تنهائی اش بود

و دلداریهای مداوم من

دلیل احساسی بود که نسبت به درماندگیش پیدا کرده بودم

دلم برایش می سوخت

او باعث شد به خدا نزدیکتر شوم

همه فکر و ذکرم بازگشت سلامتش بود

آنچه در توان داشتم بکار بردم تا خلا انرژی ناشی از نا امیدی و افسردگیش

تا حدودی جبران شود

علاقمند بود که برای شیمی درمانی کنارش باشم و بودم

دوست داشت با من حرف بزند و گوش می دادم

تصاویر زنده و شادابی ازو ساختم

شعر هائی برایش سرودم

و همه و همه اینها درو امید تازه ای برای زنده ماندن ایجاد می کرد

هفته پیش باید سی تی اسکن می شد

جواب این سی تی اسکن خیلی مهم بود

مدام گریه می کرد و امیدی به این جواب نداشت

روزیکه قرار بود به بیمارستان برود اول آمد پیش من

نمی تونستم با او باشم

گرفتار بودم

ناچار تنها به بیمارستان رفت

ولی بعد از ساعتی تماس گرفت و فریاد می کشید

پرستاری که مسئول تزریق آمپول او بود نتوانسته رگش را بیآبد و آمپول را

زیر پوست تزریق نموده بود

دستش ورم می کند

فورا اورا بستری می کنند

و دست مورد عمل جراحی قرار می گیرد

اکنون یک هفته است که در بیمارستان بستریست

هرروز چندین بار حال اورا جویا می شوم

و امروز

با خوشحالی گفت:

دکتر مسئول سی تی اسکن گفته عاملی که باعث رشد سرطان او باشد تنها یک سایه بوده است

و او رو به بهبود است

باور نمی کرد

اما خوشحال بود

صدایش جوانتر به نظر می رسید

شادی در کلامش موج می زد

من در اداره تنها بودم

تنها کاری که کردم دو رکعت نماز شکر بود

اما خدا رو کاملا در آن خلوت احساس کردم

اطمینان داشتم ضجه هایم را بی جواب نخواهد گذاشت

حیف بود به این زودی بمیرد

او نجات یافته حضرت حق است

او دوباره به دنیا آمده است

به او گفتم:

قدر این نعمت را بدان

باید متحول شوی

انگار دوباره به دنیا آمده باشی

این بار اشتباه نکن

احساست را خدائی کن

و در حالی که عکس سی سالگیش را نگاه می کردم

اطمینان یافتم که او دوباره به همان چهره باز خواهد گشت

نمی خواستم تصویرش را اینجا بگذارم

اما حیفم آمد تو اورا نبینی

ببین!!