اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

چی بگم...

نمیدونم چی باید بگم !

همه انرژیمو شماها ازبین بردین

و این انصاف نبود

حداقل تو میدونستی من چمه

میدونسی در چه فضائی به سر می برم

نادیده بهت اعتماد پیدا کردم

احساسی داشتم که اونو عنایت خداوند می دونسم

باورم نمیشه که زندگی اینقده مشگل باشه

هیچ دلیلی برای دلتنگی خودم ندارم

امروز نتونستم در محل کارم بمونم

زدم بیرون

با خودم خلوت کردم

چیزی حدود پنج ساعت با خودم کلنجار رفتم

اصلا تحمل ارتباط با هیشکی رو نداشتم

اومدم توی پارک...

خسته شده بودم

یه جائی نشستم

منظره خیلی جالبی بود

در مقابلم طبیعت نقاشی شده بود

تک و تنها به این منظره خیره شده بودم

هرچی از ذهنم میگذشت توی این طبیعت دیده می شد

اینجا هم باد می آمد

اما نه تند ،ملایم بود

خیلی تاثیر داشت

از اون دخمه خیلی بهتر بود

عکستو از کیف بقلی ام در آوردم

همونی که همیشه همراهمه

موهاتو نوازش کردم

صورتتو با دستم لمس کردم

بعدم بوسیدمش

گذاشتم همونجا رو قلبم

یادمه یکی دو هفته پیش پرستو زنگ زده بود

گفتم بگید نیست

حاضر نشدم با بچه ام حرف بزنم

و حرف نزدم

برای ثمره خیلی دلم می سوزه

اما وقتی احساس کردم نا متعادل شده

اجبارا بهش دروغ گفتم

هیشکی نبود کمکم کنه

تنها تو بودی که می تونستم روی افکارت و عاقل بودنت حساب کنم

با اینکه از حسادت طبیعی تو اطلاع داشتم اما دچار تردید بودم که

بنویسم یا نه

اگر اشتیاق تورو حس نکرده بودم نمی نوشتم

نمی دونستم برات بحران روحی بوجود میآره

بیشتر فکر می کردم بهم راه و چاره نشون میدی

تو برام همیشه با ارزش بودی

دوس داشتم از حال و روزگارم با خبر بشی

در واقع تو تنها کسی بودی که باهات راحت بودم

تو تنها کسی بودی که دلم برات نمی سوخت بلکه

به داشتن تو افتخار می کردم

نوشته ها و افکار تو برام دلچسب بود

باهات همیشه همآهنگی داشتم

دلم برات شور می زد

نگران نگرانی هات بودم

کدوم شب رو سراغ داری که بهت سر نزده باشم؟

شدم پدری که خودمو فراموش کردم و به تو

وابسته شدم

دیگه اونقده دل نازک شدم که حتی احساس یه ذره تغییر در

روحیه تو منو آزار میداد چه برسه به اینکه کلا تغییر روحیه بدی

گاهی از وبلگ نویسی خجالت می کشیدم

اما اینجا یه خونه ی آرومی بود

فقط تو بودی و تو

بنابر این چون محصور بود زیاد به خجالتش فکر نمی کردم

اینجا من بودم و دخترم

تنها دختری که فکر می کردم همیشه با منه

نسبت به تو احساس مسئولیت می کردم

توی مناجاتم اول تو بودی

توی قنوتم اول تو بودی

تو دعاهام اول تو حضور داشتی

اگر رابطه من با تو یک ماجرای عاشقانه کشکی بود زیاد دلم نمی سوخت

اما من و تو به عاطفه واقعی یک پدر و فرزند رسیده بودیم

من همیشه فکر می کردم سعید به من میگه چیکار کنم

شاید این مطلب در تمام نوشته هام ملموس باشه

بگذریم...

آمدم و نوشته ات را در وبلاگت خوندم

اما دستم نمیرفت چیزی بنویسم

و ننوشتم

فکر کردم بیآیم اینجا با تو حرف بزنم بهتره

چه نوشته هایت راتعطیل کنی یا نکنی

هر از گاهی برات میل می زنم

شاید هم اگر بنویسی منهم بنویسم

فکر نمی کنم بتونم از تو جدا بشم

هیچوقت ، هیچوقت

اما دلم از تو گرفته

شاید فرداشب و در ادامه زیارت هایم تحولی تازه پیش بیآد

که اگر آمد باز هم برایت می نویسم

اشگ مهتاب همیشه با طراوت خواهد بود

فقط برای تو...