اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

گفتم خب بگم دیگه...

همیشه تا دلم برات تنگ میشه کیف بغلیمو باز می کنم

و تا چشمم بهت میفته...خدای من

انگار واقعیت داره

اصلا نمی تونم توضیح بدم که چه حالی میشم

مشگله ، سخته بخوای اون حس رو بیان کنی !

من اگه عالم تفسیر هم بودم نمی تونستم این حس بخصوص رو

شرح بدم

گاهی فکر می کنم اگه کسی منو در اون حال و حس ببینه چی فکر می کنه !

حتما به خودش میگه

ولش بابا... این یارو دیوونه است !!!

خب حق هم با اوناست چون همه شون غرق دنیای مادی هستن

امکان نداره بتونن با یه تیکه کاغذ درد و دل کنن

ممکن نیس دل کاغذ رو بشکافن ببینن توش چیه

خواب معصومانه تو در اون سن برای من قصه میگه

منو می کشونه توی دنیائی که فکر نمی کردم تا این حد بی وفا باشه

قصه تو هم از اون قصه هاست که هرچی تکرارش کنن

بازم دلت می خواد بشنوی

یه احساس متفاوتیه

یه چیزی شبیه قصه است اما قصه نیست

نمیدونم چیه

واژه ای براش پیدا نمی کنم

فقط اینو میدونم که وقتی نیگات می کنم

غرق می شم توی اون چشمای بسته

روی اون صورت معصوم که مثل فرشته ها داره با خدا

رازو نیاز می کنه

اون موقع سعید هنوز نرفته بود

مادر هم بی خبر از همه جا ،خوش و خوشحال از داشتن تو

زندگی که تازه شروع شده

همه شم عشقه

بعد باید اون اتفاق بیفته...

میدونی وقتی عکست رو نیگا می کنم هزارتا سئوال میآد جلوی نظرم

شاید در همین لحظه ست که اگه منو ببینن میگن دیوونه است !

شایدم اصلا کسی حالیش نباشه که اغلب اینگونه است

چه اگر چنین نبود اونوقت تو هم میگفتی پدر خله...

کمتر کسی رو سراغ دارم که از احساسی برخوردار باشه که متفاوته

تو نمونه یک احساس متفاوتی

دقیقا بزرگ شدنت رو تجسم می کنم

تا بیست و یکسالگیت رو از نقل قول ها برداشت می کنم

و این دوسال آخر رو در کنارت حس می کنم

مهم هم نیست چون دیگه هرچی رو باید بدونم میدونم

این به اون معناست که خداوند دلش نیومده من و تو در حسرت بمونیم

حالا خدا بخشی از محبتی رو که دنبالش بودیم به ما داده

من که همیشه به خدا مدیونم

خیلی چیز هارو که صلاح نبوده داشته باشم ازم گرفته اما

هرگز نخواسته نیازمند باشم

وجود تو همون چیزی بود که بهم هدیه شد

و تا زمانی که باشم ، همیشه ، پیشت می مونم

تورو خدا

یه موقع باهام قهر نکنی ها...